🐇lovely🐰

10.2K 1.3K 72
                                    

متاسفم یکم با تاخیر آپ کردم واتپدم هنگ کرده بود😑
__________________
بازوی کوک رو گرفت و بهش کمک کرد بدون اینکه به زخمش فشار بیاد راه بره
در ماشین رو باز کرد و صندلی رو خابوند تا کوک دراز بکشه:
+آروم سوار شو
کوک وقتی پای چپشو بالا اورد تیر کشیدن عمیق زخمشو حس کرد و آخ بلندی گفت
+درد می کنه؟...
اوکی خودم بغلت می کنم
بعد بدون اینکه به چشمای گرد شده ی کوک توجه کنه
یه دستشو زیر زانوش و یه دستشم پشت کمرش گذاشت و اروم بغلش کرد:
_چه کار می کنی؟
ته اونو مثل یه الماس شکستنی با دقت رو صندلی گذاشت
کوک با دستاش صورتشو پوشوند و لب زد:
_ممنون
ته یه لبخند محو زد
بعد ماشینو دور زد و سوار شد
سکوت ماشین با صدای کلافه کوک شکسته شد:
_اممم...میشه یه موزیک پلی کنی؟
حوصلم سر رفت
بعد لباش با کیوتی آویزون شد
+اوکی
چند لحظه بعد کوکی با آرامش به موزیک لایتی که پخش میشد گوش می‌داد و چشماش رو بسته بود: +کوک
کوکی با شنیدن صدای ته چشماشو باز کرد و سرشو به سمتش چرخوند:
_بله
+می دونم شاید وقت خوبی نباشه که راجبش حرف بزنم اما...
واقعا لازمه...
راجبه مدرست...
تو میخوای بازم بری اونجا ؟
کوک چشماشو بست و با ترس دستاشو تو خودش جمع کرد و گوشاش  تکون خوردن
وقتی یادش می افتاد که اون هیبرید گرگ چجوری بدنش رو لمس کرده چندشش میشد
قطره اشکی رو گونش سر خورد و آروم شروع کرد به گریه کردن و صدای فین فینای کوتاهش باعث شد ته به سرعت به سمتش برگرده:
+ هی ...اوه بیبی.... من واقعا نمی خواستم ناراحتت کنم....
فقط باید راجبش تصمیم می گرفتی
با دیدن صورتش که از گریه قرمز شده بود کلافه موهاشو چنگ زد:
+بیبی.... کیوت بوی....
اون مرواریدارو نریز...
وقتی گریه می کنی انگار یه نفر به قلبم چنگ میزنه
کوک با شنیدن این حرفا از تهیونگ داغ شدن گونه هاشو حس کرد اما نتونست گریه هاشو کنترل کنه و فقط به هق هق های کوتاه تبدیل شدن
ته از اینکه می دید بانی کیوتش اینجوری داره گریه میکنه به شدت کلافه شده بود
دیگه صبرش تموم شد
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و خودشو سمت کوک کشید و سرشو رو سینه اش گذاشت و پشت دستشو بوسید :
+آروم‌باش...
هییسس...
من دیگه پیشتم...
نمیزارم کسی اذیتت کنه....چندتا نفس عمیق بکش
کوک با حس گرمای بغل تهیونگ به طرز حیرت آوری آروم شد و گریش قطع شد فقط چیزی که اینجا به نظرش طبیعی نبود ضربان قلبش بود
اونقدر بلند و محکم به سینش می‌کوبید که کوک شک نداشت ته متوجه شده
تهیونگ آروم روی موهاشو بوسید و نوازش کرد  هیجان کوک باعث شد گوشاش تکون بخوره
ته با دیدنشون ریز ریز خندید:
+ اونا واقعا بامزه و خوشگلن کوکی
کوکی ذوق زده شد و صدای آرومی از روی ذوق از گلوش خارج شد
ته دستشو به سمت گوشای کوک برد اما با این فکر که شاید کوک اینو دوست نداشته باشه عقب کشید
بار قبل هم واسه اینکه کوک رو آروم کنه به گوشش دست زده بود چون قبلا اینو شنیده بود که بعضی از بانیا با لمس گوشاشون اروم میشن:
+ کوکی
کوکی لبشو گاز گرفت
چقدر شنیدن اسمش رو از دهن این پسر جذاب دوست داشت
ناخواسته سرشو به سینه ته مالید و قلب تهیونگ از شدت کیوتی موجود توی بغلش لرزید
_مممم...
+مممم؟
_مممم یعنی بله...
+ میشه به گوشات دست بزنم؟
کوک از حس این کار با خجالت لرزید و همونطور که پیرهن ته رو چنگ می زد سرشو تکون داد و گوشاش تندتر از همیشه تکون خوردن
ته با شگفتی گفت:
+کوک ....فکر کنم کم کم دارم کشفشون می کنم
بعد با مهربونی و لبخندی که این همه سال تو جسمش حبس شده بود دستشو روشون کشید
بازم همون حس...
این دیگه چی بود؟
چشماش با نوازشای ته خمار شدن و پیرهنش رو تو مشتش مچاله کرد
کوکی هنوز به بلوغ نرسیده بود و خیلی از چیزارو درک نمی کرد
پدر و مادرش خیلی زود فوت کردن و نتونستن چیزی راجب به بلوغ بهش بگن
چند ماه دیگه تولدش بود و این....
این یعنی ممکن بود با هر حس و اتفاقی روبرو بشه
کوک از شنیدن ضربان قلب ته محو لبخند زد اما طولی نکشید که پلکاش رو هم افتادن و خواب اونو به آغوش کشید
ته مشغول نوازش گوشای سفید صورتی کوک شده بود و وقتی به خودش اومد و به صورت کوک نگاه کرد و دید کوک مثل یه فرشته مظلوم تو بغلش خوابیده گوشیش رو برداشت و یه سلفی دونفره از خودشون گرفت و اونو رو بک گراندش تنظیم کرد
موهای کوک رو نوازش کرد و دید که گوشاش روی موهاش افتادن و دیگه تکون نمی خورن
کوک سرشو رو سینش تکون داد و لباشو مثل یه نوزاد چند ماهه که تو خواب یه جوری لباشو تکون میده که  انگار داره یه نی رو میک میزنه لباشو حرکت داد
دل ته با دیدن دندونای سفید خرگوشی واسش ضعف رفت
به ساعت نگاهی انداخت باید کوکی رو می رسوند خونه و بهش کمک می‌کرد تا کاراشو انجام بده
سعی کرد جوری که کوک از خواب بیدار نشه خودشو کنار بکشه
ماشینو روشن کرد اما یادش افتاد آدرس خونه کوک رو بلد نیست
پس به یونگی زنگ زد تا بتونه از جیمین بپرسه
بعد از چند لحظه صدای یونگی تو گوشش پیچید :
°جانم ته
+هیونگ ...از جیمین بپرس و آدرس خونه کوک رو برام بفرست اینو هم بپرس که چه جوری برم داخل
°باشه
+چه خبر؟
مشکل جیمین حل شد؟
یونگی کلافه هوفی کشید:
° آره حلش کردیم مرتیکه....
دیگه ادامه نداد :
+چی شده؟
°بعدا میگم
کاری نداری؟
+بای
°فعلا
بعد دو یا سه دقیقه صدای نوتیف گوشیش بلند شد آدرس تو یکی از محله های خوب سئول بود و جیمین گفته بود که ریموت حیاط تو جیب شلوار کوکه و در ورودی خونه هم با اثر انگشت کوک باز میشه البته رمزشم ۱۷۱۸
ماشین رو حرکت داد و به سمت خونه رفت با دیدن فضای سرسبز عمارت که از دور هم معلوم بود زیر لب گفت:
+پس تو این جور چیزارو دوست داری
از ماشین پیاده شد و  در سمت کوک رو باز کرد
جیبای شلوارش رو چک کرد
با حس برجستگی تو جیب سمت چپ شلوارش ریموت رو برداشت
با دیدن خرگوش صورتی رنگی که اسم کوکی روش هک شده بود و به دست کلید وصل بود با خودش گفت:
کیوت
در حیاط رو باز کرد و با دیدن اون همه گل و درخت چشماش برق زد
خودشم عاشق این جور چیزا بود
اما عمارتش بجز نمای سفیدش فضای دارک و تاریکی داشت
با بوی رز وحشی نفس عمیقی کشید ماشین رو تو حیاط پارک کرد و قبل از اینکه کوکی رو بغل کنه رمز رو زد و در ورودی رو باز کرد
و بعد با احتیاط کوک رو بغل کرد
کوکی با بوی عطر تلخی که با هر نفس وارد ریه هاش میشد تو خواب و بیداری لبخند محوی زد و سرشو بیشتر به سینه ته فشار داد و دستاشو دور گردنش حلقه کرد
وارد خونه شد و با دیدن دکوراسیون ابرویی بالا انداخت :
+سلیقه خوبی داری
به اطراف نگاهی انداخت اما با ندیدن اتاقی که اتاق خواب به نظر برسه از پله ها بالا رفت:
+ خیلی سبکی بیبی.... از این به بعد خودم مراقبتم
در یکی از اتاق ها باز بود
ته با دیدن عکس کوکی حدس زد که اتاق خودش باشه با تحسین با اتاق نگاه کرد کوک رو آروم رو تخت گذاشت و سرشو بالا آورد و به سقف نگاه کرد
همش آینه بود
پایین رفت تا سوپی که جیمین گرفته بود رو گرم کنه با گیجی به آشپزخانه نگاه کرد اشپزی بلد نبود اما میتونست غذا را گرم کنه
بعد از اینکه سوپ رو توی بشقاب ریخت با ی لیوان آب اونا رو توی سینی گذاشت و بالا رفت
این کارا خودش رو هم به خنده انداخته بود تو زندگیش فکرشم نمیکرد به یه نفر انقدر اهمیت بده
وارد اتاق شد و روی تخت کنار کوک نشست و سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت:
+ کوکی...
بیبی ....بیدار شو....  باید غذا بخوری
کوکی کمی تکون خورد و با سوزش زخمش اخماش تو هم رفت و آخی از بین لباش بیرون اومد
ته غرید :
+تکون نخور دردت میگیره
کوک لباش رو آویزان کرد:
+ لعنت به لبات
کوک که هنوز گیج خواب بود چشماش گرد شد و بعد چند ثانیه که آپدیت شد گونه هاش قرمز شدن و با خجالت نگاهشو از ته دزدید
کمک کرد رو تخت بشینه و بعد قاشق رو از سوپ پر کرد به سمت دهنش برد:
+ دهنتو باز کن کوک
کوکی من من کرد :
_نه.... خودم می تونم
+گفتم دهنتو باز کن بیبی
بعد از اینکه کوک با کلی خجالت سوپ رو خورد به ته لبخند زد:
_ ممنون
+ کاری نکردم
بعد لیوان آب رو به سمتش گرفت
کوک با تموم کردن غذاش سعی کرد از روی تخت پایین بیاد :
+چیکار می کنی
با خجالت با انگشتاش بازی کرد:
_ کار دارم
+ بگو
_نه....اممم... باید برم wc
+کمکت می کنم تا اونجا بری
بعد از اینکه بازوشو گرفت و اون رو تا wc برد با شیطنت بهش گفت:
+ می خوای همراهت بیام
_ نههههه
ته بلند خندید و کوک در رو بست و بعد چند دقیقه بیرون اومد
ته خواست به سمتش بره که کوک دستشو بالا آورد: _لطفا
بعد آروم و با احتیاط قدم برداشت و روی تخت نشست:
_ میشه کمک کنی دراز بکشم؟
+اوه البته
بعد روتختی رو روش کشید کوک با صدای ظریف و پرناز خدادادی که ته هر بار با شنیدنش تا مرز جنون پیش می‌رفت گفت:
_ تهیونگ....
ته غرق صداش شده بود و ناخودآگاه لب زد:
+ جانم بیبی...

نظرتون؟🧐👬🏻
ووت یادتون نره
کامنت بزارید💬
دوستون دارم لاولیا💋
حتی شما سایلنت ریدرا😅💋🐰👸🏻

my bunny🐰Where stories live. Discover now