ووت یادتون نره⭐
____
کوک آروم چشماشو باز کرد و خودشو تو آغوش تهیونگ دید
لبخند محوی رو لباش اومد و گر گرفتن گونه هاشو حس کرد
تو گودی گردن تهیونگ فوت کرد و با انگشتاش رو سینش شکلای مختلف کشید:
_تهیونگ....
ته....
پسر بزرگتر به موهاش چنگ زد و کم کم چشماشو باز کرد و اولین چیزی رو که دید گردن بلوری بانی و موجود کیوت توی بغلش بود
با صدای گرفته ای گفت:
+بانی
تهیونگ به لبای کوچولو و قرمزش نگاه کرد که آروم آروم تکون میخوردن:
_مممم....خوب خوابیدی؟
روی موهاشو بوسید و به تصویر خودشون تو سقف اتاق نگاه کرد :
+اره عزیزم....
وقتی کنارمی آرامش دارم
بیبی...
_امممم
+بهم نگاه کن
کوک سرشو بلند کرد به چشماش زل زد:
+این ....کیوت و لاولی ترین صحنه دنیاست
بعد با چشماش به سقف اشاره کرد
کوک به آینه نگاه کرد و با دیدن بدنای به هم چسبیدنشون و پاهاشون که تو هم قفل شده بود لبشو گاز گرفت
تهیونگ انگشتشو رو لباش گذاشت و لبشو از زیر دندونش بیرون کشید:
+گازشون نگیر بیبی
اونا رو فقط من...
کوک با خجالت محکم به سینش کوبید و صورتشو تو بالشت مخفی کرد
تهیونگ آخ بلندی گفت و واسه اذیت کردن کوک همش سینشو می مالید و گاهی آخ ریزی از بین لباش بیرون میرفت
کوک نگران کم کم سرشو بلند کرد و به تهیونگ نگاه کرد که صورتشو برگردونده و با دستش سینش رو ماساژ میده
_تهیونگ....
تهیونگ....
ته...
از خودش ناراحت شد و بغضش گرفت
اون اصلا طاقت این رو نداشت که ببینه یه نفر رو ناراحت کرده
اون فوق العاده احساسی بود
با صدایی که به خاطر بغض بزرگ توی گلوش گرفته شده بود بازم صداش زد و اینبار خودشو به سختی رو تخت بالا کشید و موهای تهیونگ رو نوازش کرد :
_ته...
تهیونگ با شنیدن صدای بغض دار کوک فوری به سمتش برگشت و دستاشو دور کمرش حلقه کرد:
+جانم عزیزدلم....هیییی.....بغض نکن
ببخشید
بعد سینه ی کوک رو بوسید
کوک خواست حرف بزنه که ته انگشتشو رو لبش گذاشت:
+هیس...
من خوبم
اوکی؟
دست کوک رو بالا اورد و کف دستش رو بوسید:
+بیبی....این دستای کوچولو نمی تونن به کسی آسیب بزنن
بعد به چشمای کوک نگاه کرد و با خواهش گفت:
+کوک...
_بله
+میخوام روش مارک بزارم
کوک با گیجی بهش نگاه کرد:
_مارک؟چجوری؟
ته بدون اینکه به سوال کوک جواب بده لباشو رو ساعد دستش گذاشت و خیس و هات بوسیدش
زبونشو رو پوستش کشید که کوک لرزید
آروم آروم شروع کرد به مکیدنش و کوک شل شدن بدنشو حس کرد و با لبای نیمه باز به این صحنه زل زد:
_ت....هه...ته
تهیونگ بعد از اینکه مطمئن شد مارکش رو دستش مونده با گاز کوچیکی عقب کشید
+ببخشید...
اینجوری همه میدونن تو مال منی
+درد داشت ؟
کوک صورتشو با دستاش پوشوند و هیچی نگفت:
+کوک...
تهیونگ با حس شرمندگی که یه دفعه وجودشو گرفت گفت
اون فقط به قلبش گوش داد و به این فکر نکرد که کوکی بهش حسی نداره و اینکار ناراحتش می کنه:
+بیب...
نمی دونم چی بگم
_واسه این کار معذرت خواهی نکن
اینو خودت بهم گفتی
کوک گفت و اروم اروم دستاشو پایین اورد:
_بهش نگاه کن
اممم...خیلی...
با خجالت حرفشو ادامه نداد و بازم گوشاش چشماشو پوشوندن
تهیونگ لبخند محوی زد و پاهاشو دو طرفش گذاشت
رو صورتش خم شد و با دستاش گوشاشو کنار زد :
+امممم...من اینجا یه بانی کیوت دارم که هر وقت خجالت میکشه گوشای نازش چشاشو میپوشونن و نمیزارن من این دو تا تیله شیشه ای رو ببینم
کوک نالید:
_ته...
خیلی خجالت میکشم
+خجالت چرا عزیزم؟
کوک....میدونم الان با خودت میگی این پسره چقدر سادست و زود وابسته میشه
ولی من اصلا اینجوری نیستم
میتونی با هر کدوم از هیونگام راجبش حرف بزنی
من تو تمام زندگیم حال کسی رو نپرسیدم
به کسی محبت نکردم
از کسی معذرت نخواستم
اما همه ی اینارو با تو دارم
تو واقعا برام خاصی:)
کوک با من من گفت:
_ته....من هیچوقت راجبت اینجوری فکر نمی کنم....فقط...از این نمی ترسی که بقیه بفهمن با یه هیبرید قرار میزاری؟
آخه....
انسانای عادی...
از ما متنفرن
تهیونگ اخماش تو هم رفت و کنار کوک نشست:
+کوک....من از هیچکس نمیترسم....
اونم بخاطر چیزی که فقط به خودم مربوطه نه کس دیگه
+من یه پسر قوی ام.....
ولی....
در برابر کسی که دوسش دارم آسیب پذیر میشم
پس...
به احساساتم صدمه نزن
بعد با خنده تلخی که سعی می کرد کوک رو از این حس و حال بیرون بیاره گفت:
+بیخیالش کوکی....
امممم....
خودت باید تصمیم بگیری
میای بریم پایین؟
میخوام واسه اولین بار آشپزی کنم
کوک با احتیاط به طرفش چرخید و دستاشو دور گردنش حلقه کرد:
_جناب کیم می خواد واسه بانی شیرینی درست کنه؟
+دوست داری؟
_اوهوم
+من تا حالا کیک و شیرینی درست نکردم بیب....ولی سعی می کنم خوب انجامش بدم
فقط....
باید کمکم کنی
کوک لباشو غنچه کرد و تهیونگ کلافه از اینکه نمیتونه اونارو ببوسه نفسشو بیرون داد:
_امممم....باشه
یه خواهش:(
+جانم
_خودم میخوام راه برم:(
+نه
_عههه...ته من که چاقو نخوردم
+اینو نگو...از این به بعد نمیزارم حتی انگشتت زخم بشه
_هوممم....پس قراره از اینی که هستم لوس تر بشم
بعد چرخید و خواست از تخت پایین بیاد که به دم پنبه ای و سفیدش فشار اومد و آخ بلندی گفت
ته با عصبانیت به موهاش چنگ زد:
+چرا انقدر لجبازی؟
کوک لباشو آویزون کرد:
_پهلوم که درد نگرفت:(
+پس چی شد؟
_هیچی
+بگو
_نه
+کوک....بگو
کوک با خجالت سرشو پایین انداخت و گفت:
_به دمم فشار اومد
+چی؟
کوک با خجالت پیرهنشو پایین تر کشید تا اون کیوت پنبه ای سفید رو بپوشونه
+اوه
_خب
ته....
من یه هیبرید خرگوشم
+چرا تا الان بهم نگفتی تا کمکت کنم و بهش فشار نیاد
_فکر میکردم میدونی
+اوکی....بریم پایین
بعد از پشت دستشو آزاد دور کمرش انداخت و با هم پایین رفتن
وسط پله ها که رسیدن کوک وایساد:
_نمی تونم دیگه
+باشه
بعد براید استایل بغلش کرد و کوک از ترس دستشو دور گردنش انداخت
کمک کرد رو صندلی بشینه
+راحتی؟
_اوهوم....خوبه
+خب...مواد لازم رو از کجا بردارم؟
_میخوایم موچی درست کنیم:)
کوک با حوصله شروع کرد به توضیح دادن و ته با دقت گوش می کرد
وسط کار مواد رو روی میز ریخت و کوک رو به خنده انداخت:
_وای...~به به...
کوکی....بدون من خوش میگذره
کوک به طرف جیمین و چشماش برق زد:
_جیمینی...
خواست از روی صندلی بلند بشه که ته محکم گفت:
+کوک...پهلوت درد میگیره
کوک مظلوم به جیمین نگاه کرد که خندید و به طرفش اومد
خم شد و گونشو بوسید:
~حالت خوبه؟
_اوهوم
کوک به ته نگاه و دید اخماش تو هم رفته:
_ته...بیا ادامه بدیم
+باشه بیب
کوک رو به جیمین گفت:
_یونگی شی کجاست؟
~تو حیاطه
الان میاد
+یونگی ام مثل من عاشق گل و عطر اوناست
_اوم
جیمین صندلی رو عقب کشید و نشست
°سلام
+سلام هیونگ
_سلام یونگی شی
°حالت خوبه؟
_ممنون
یونگی صندلی کنار جیمین رو عقب کشید و نشست
کوک و ته با درست کردن خمیر موچی مشغول شدن
یونگی بعد چند دقیقه دستشو رو پای جیمین گذاشت و فشار داد
جیمین با چشای گرد بهش نگاه کرد و دستشو کنار زد:
~نکن
_چیزی شده؟
~عاااا....نه
_قرمز شدی جیمینی
جیمین پای یونگی رو لگد کرد و وقتی دستشو برداشت نفس عمیقی کشید
یونگی بدون حرف به ته و کوک نگاه کرد و به این فکر افتاد:
کوک میتونه ته رو کاملا از این رو به اون رو کنه
سرشو کنار گوش جیمین برد و زمزمه کرد:
°اونا بهم میان درسته؟
~اوهوم
_جیمینی....چه مشکلی برات پیش اومده بود؟
~چیز خاصی نبود با یونگی حلش کردیم
یه نفر مزاحم مادر و خواهرم شده بود
_اوه
کوک با بهت گفت و ادامه داد:
_اگه مشکلی داشتی به من میگی هوم؟
~آره عزیزم
_اممم....آمادست
ته....لطفا بزارشون تو یخچال
+باشه
ته دستکشارو دراورد و تو سطل آشغال انداخت
بعد از اینکه ظرفارو تو سینک گذاشت گفت:
+بریم؟
_آره بفرمایید
~کوکی...کمکت کنم؟
_نه جیمینی....ممنون
جیمین از آشپزخونه بیرون رفت و ته کمک کرد کوک از روی صندلی بلند بشه
اولین قدمش رو برداشت که آخش بلند شد
ته خواست بغلش کنه که کوک گفت:
_ته....خجالت میکشم
+خجالت...چرا؟
اونا که غریبه نیستن
بعد یه دستشو زیر زانوهاش و یه دستشم رو کمرش گذاشت و بغلش کرد
_______
با کامنتاتون بهم انرژی بدید💬
مرسی❤
آی لاو یو سو ماچ🐰🐇⭐🍨
YOU ARE READING
my bunny🐰
Fantasyاحتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkook=1⭐ #bunny=1⭐ #dram=1⭐ #korean=1⭐ #army=1⭐ #jin=1⭐ #bl=1⭐ #gay=1⭐ #bangtan=1⭐ #sweet=1⭐ #tae=2⭐ #فل...