🐇My little vanilla boy🐰

5.7K 670 194
                                    

ووت یادتون نره💙💫

اینکه ینفر همه ی وجودش به تو وابسته باشه چه حسی داره؟

💫💙💫💙💫💙💫💙💫💙💫💙💫💙💫

قطره های اشک روی گونش سر میخوردن

هنوز نگاهش قفل اون دوتا پسر بچه ای بود که هر لحظه ازش دورتر میشدن

_نرو...لطفا...ما دوستون داریم

اما اونا با لبخند دست همو گرفتن و بهش پشت کردن

با هق هق روی زانوهاش خم شد و قلبشو که حالا درد گرفته بود چنگ زد

_نرو...بیبیای من

+عزیزدلم...اونا جایی نمیرن
دوباره برمیگردن...خودم میرم دنبالشون

سریع به طرف صدا برگشت و خودشو تو بغل تنها مرد زندگیش انداخت

_هق...تهیونگ...اونا رفتن

تهیونگ با ارامش و مهربونی کمرشو نوازش کرد و بوسه ای روی موهای ابریشمیش زد

+گریه نکن کیوتم
چطور میتونی چشمایی که من با یه نگاه بهشون ارامش میگیرم رو بارونی کنی نفسم؟هوم؟

اما کوک بی طاقت هق زد و تهیونگ تو گوشش زمزمه کرد

+همه چیزم...قلب تهیونگ گریه نکن
اونا برمیگردن...خودم انجامش میدم

کوک هق هقاش اروم تر شد و با بوسیدن گونه ی تهیونگ اروم حلقه ی دستاشو از دور کمرش باز کرد

سرشو بالا اورد و با چیزی که دید از ته دل جیغ کشید

صورت ددیش خونی شده بود

💫💙💫💙💫💙💫💙💫💙💫💙💫💙💫

+بیبی..عزیزم بیدار شو
داری کابوس میبینی

با نگرانی سعی کرد کوک رو از این کابوس نجات بده ولی اون فقط گریه میکرد

صورتش از عرق و ترس زیاد خیس شده بود و می لرزید

+کوکی...عروسکم...جونگکوک

با جیغ بلند کوک همزمان بلند صداش کرد و کوک از خواب پرید

قفسه ی سینش به سرعت بالا پایین میشد ولی نفسش بالا نمی اومد

تهیونگ با گرفتن بینیش سرشو به عقب خم کرد و لباشو روی لبای سردش گذاشت

سعی کرد اکسیژن رو دوباره وارد ریه هاش کنه

بعد از چند بار وقتی دید تاثیر زیادی نداره ضربه ی محکمی به قفسه ی سینش زد و کوک با هین بلندی حجم زیادی از هوا رو وارد ریه هاش کرد

کوک نگاهشو به اطراف چرخوند و با دیدن ددیش سریع خودشو توی بغلش جا داد

هیچی نمیگفت و فقط میلرزید

تهیونگ سرشو توی گودی گردنش برد و عطرشو نفس کشید

بخاطر یه کابوس داشت همه ی وجودشو از دست میداد

my bunny🐰Where stories live. Discover now