وقتی راننده در ماشین و باز کرد مجبور شد نگاهشو از آسمون بگیره
همونطور که سوار میشد با نامجون تماس گرفت که بعد چند لحظه جواب داد:
+جانم ته
_سلام نامجون
من تو راهم
الان خونه ای؟
+آره...چند دقیقه ای میشه که رسیدم
_باشه منم زودتر خودمو میرسونم
+اوکی ته
میبینمت
فعلا
_بای
سرشو به شیشه تکیه داد و چشماشو بست
امروز واسش روز خوبی بود البته اگه از کلافگی صبحش گذشت
از ساختمون پزشکی پروفسور تا خونش راه زیادی نبود واسه همین چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای راننده متوجه شد رسیدن و راننده ماشین رو پارک کرده
عجله داشت و دوست نداشت نامجون رو زیاد منتظر بزاره
واسه همین بدون اینکه صبر کنه تا راننده بیاد و در رو واسش باز کنه
خودش در رو باز کرد و پیاده شد
از روی سنگ فرشای کف حیاط رد شد و خودش و به ساختمون سفید رنگی که توی اون لحظه بین آب نماها مثل الماس میدرخشید رسوند
رمز و زد و وارد خونه شد و نامجون و صدا زد:
_نامجون
صدایی نشنید
اینبار بلند تر صداش کرد که دید آروم داره از پله ها پایین میاد:
+اینجام ته
_سلام نامی
و بعد بغلش کرد
شنیدن خبر پرفسور خوشحالش کرده بود و دوست داشت این خوشحالی و بروز بده
و ....خب!
کی بهتر از نامجون؟
اون حتی تهیونگ رو بهتر از خودش میشناخت
وقتی دید ته بغلش کرده مردونه خندید و با دستش به کمرش ضربه زد
ته همونطور که تو بغل نامجون بود آروم گفت:
_امروز ...روز خوبی بود
+خوشحالم که حالت خوبه....
اوه ته ...بچه ها منتظرن زودتر تر باید بریم
بعد با شیطنت ادامه داد:
+میدونی که اگه دیر برسیم جین پوست از سر هیونگت میکنه!هوم؟
که ته سریع از بغلش بیرون اومد و همونطور که کتشو از تنش در میاورد و از پله ها بالا میرفت داد زد:
_اوه ...میدونمم...زود میام...صبر کن
در اتاقش رو باز کرد و کتشو رو تخت انداخت و کمد رو باز کرد و به رگال لباسا نگاهی انداخت
یه چیز راحت میخواست و قطعا اون *چیز* هودی بود
ی هودی خاکستری و شلوار مشکی
اینطوری لباس پوشیدن و ترجیح میداد
چون با این فرم حتی با خودشم احساس صمیمیت میکرد
تهیونگ با کت و شلوار و لباسای رسمی از خود واقعیش فاصله میگرفت و حتی اون یه ذره حس خوب درونیش از بین میرفت
اگه اجبار پدرش چون وارث دیگه ای نداشت نبود خیلی وقت پیش از میز ریاست فاصله میگرفت
همونطور که دستبنده نگین دار مشکیشو رو دستش تنظیم میکرد نامجون و صدا زد:
_نامی...من آمادم...بریم
نامجون سری تکون داد و ریموت ماشینو از رو میز برداشت:
+اوکی..بریم
با عجله ای که به خاطر دیر کردنشون بود سوار ماشین شدن و راه افتادن
نامجون همین که سوار شد اهنگ و پلی کرد و شروع کرد باهاش همخوانی کردن
اون تو رپ خوندن محشر بود*-*
تهیونگ وقتی کنار دوستاش بود می تونست غصه هاشو تا حدودی فراموش کنه و خود واقعیش رو بیرون بیاره
مثل الان که با دیدن حس صمیمیتی که از رفتارای نامجون بازتاب می شد یه لبخند محو رو لبش اومده بود و چشمای مشکیش ی برق خاصی داشتن
_ هیونگ :)
نامجون که تو آهنگ غرق شده بود با شنیدن صدای ته که اسمشو صدا زد صدای موزیک رو کم کرد و به سمت ته برگشت:
+ جانم ته
تهیونگ از سوالی که میخواست بپرسه مردد بود
چون دوست نداشت تو زندگی و رابطه دوستاش کنجکاوی کنه:
_امم...رابطت با جین هیونگ چطوره؟ تصمیمی واسش نداری؟
نامجون جین رو خیلی دوست داشت و یه سالی میشد که قرار میزاشتن
دست خودش نبود هر بار که اسم جین می اومد وجودش غرق لذت می شد و دوست داشت تو اون لحظه جین رو تو بغلش فشار بده
+عالیه ته....جین فوق العادس.... از این که دارمش واقعا خوشحالم.... راستش چند وقتی میشه یه تصمیمی دارم
ته از شنیدن حرفای نام حس خوبی داشت چون اونا واقعاً به هم میومدن:
_اوه هیونگ... شما واقعاً یه کاپل جذابید
بعد با یکم مکث پرسید:
_ چه تصمیمی؟
نامجون که صداش از ذوق و استرس می لرزید گفت:
+ می خوام واقعاً مال خودم بشه :)
تهیونگ ذوق زده شد و با شگفتی گفت:
_ یعنی.....؟
+ آره ته.... می خوام بهش درخواست ازدواج بدم
ته آروم لب زد:
_اوه گاد.... این عالیه
نامجون به حرف اومد:
+ آره ته.... وقتی کسی رو داری که میتونی هر چیزی تو زندگیت حتی روحتو بهش بدی یه حس عالیه.... من جین رو واسه چند روز و چند ماه و حتی چند سال نمیخوام.... من جین رو به عنوان بخشی از وجودم می خوام.... یه جوری دوستش دارم که حتی نمیتونم یه لحظه زندگیمو بدون اون تصور کنم
مطمئنم یه روزی خودت این حس رو درک می کنی و با تک تک سلولات میفهمی
راستش تهیونگ فکر نمیکرد که نامجون تا این حد عاشق جین باشه.... ولی.... بود
خیلی بیشتر از این که بشه با کلمات بیانش کرد:
_ واااو... نام... مطمئنم جین همونطور که تو دوستش داری دوست داره یا حتی بیشتر...
راستش حس می کنم اگه یه روزی عاشق بشم زندگیم تغییر میکنه... خودم رو تغییر میده.... اونقدر که میپرستمش
+ آره ته.... درسته.... اممم رسیدیم ...مرسی که باهام حرف زدی
ته لبخند زد:
_ بریم هیونگ...جین هیونگ منتظرته...فکر کنم امشب باید روکاناپه بخوابی
+اوه نه
با خنده از ماشین پیاده شد و وارد ساختمان شد با هم سوار آسانسور شدن و بعد از اینکه نامجون رمز رو وارد کرد در باز شد
نام اول ته رو هل داد داخل
جین رو دید که داره به سمتشون میاد
ته با لبخند بغلش کرد و گفت:
_ سلام هیونگ
جین همونطور که موهاشو به هم می ریخت گفت:
* سلام ته حالت چطوره؟
_ ممنون خوبم
تو جمع دوستاش بازی با کلمات براش راحت تر می شد
نامجون جلو رفت و از پشت دستشو دور کمر جین حلقه کرد و آروم شونشو بوسید:
+سلام عزیزم
جین با دلخوری ظاهری گفت:
*نزدیکم نشووو....ازت ناراحتم
+جین...ته رو دعوا کن...تقصیر من نبود که دیر رسیدیم:(
جین اروم به سمتش چرخید:
*واقعا؟
نامجون که فکر میکرد جین حرفاشو باور کرده و دیگه دلخور نیست با خوشحالی گفت:
+آره
*امم...ولی به هرحال تو قراره امشب رو کاناپه بخوابی:) تا دیگه راجب ته اینجوری حرف نزنی
نامی با بهت گفت:
+مگه چی گفتم؟
*هیچی
و بدون توجه بهش راه افتاد و رفت
ته که شاهد بحث کردنشون بود و میدونست جین دلخور نیست و فقط میخواد نامجون رو اذیت کنه یه لبخند ریز رو لبش اومد که با حرف نامجون بزرگتر شد:
+بیا برو ...بیا برو پیشش
بعد با یه آه ساختگی ادامه داد:
+هیچوقت نفهمیدم چرا تو رو بیشتر از من دوست داره:(
بعد ته رو دنبال خودش کشید داخل و رو به بقیه دوستاش گفت:
+اینم عزیزدردونتون:/
یونگی مثل همیشه رو مبل ولو شده بود و با یه چهره خنثی بهشون نگاه می کرد
و این هوسوک بود که همیشه مثل یه بمب انرژی بود
هوسوک با دیدن ته به سمتش یورش برد و محکم تو بغلش فشارش داد:
¤تههه...دلم برات تنگ شده بود پسر
و اینبار یونگی بود که ساکت نبود و بالاخره زهرشو ریخت:
°اصلاا نگرانش نباشید
سینگلی بهش فشار اورده:)
نامجین با این حرف یونگی زدن زیر خنده و این هوسوک بود که بدون توجه به قیافه سرد یونگی به موهاش چنگ زد:
¤یونگیی...خودت چی؟...نکنه رل زدی و به ما نگفتی؟تا جایی که یادمه تو به سینگلی شهرت داری نه من:/
یونگی که سعی میکرد موهاشو از دست هوسوک نجات بده با آخ کوتاهی گفت:
°نکن لعنتی ...نکن...من به سینگل بودنم افتخار میکنم
هوسوک با قیافه مرموزی که انگار داره تو ذهنش یونگی رو با دوست پسرش در حال لاو ترکوندن تصور میکنه لب زد:
¤آرههه...میبینمت
و بالاخره موهاشو ول کرد
که یونگی زیر لب فحشش داد
ته خودشو رو کاناپه پرت کرد و گفت:
_بیخیال این حرفا...دورهمی امشب به چه مناسبتیه؟
یونگی همونطور که موهاشو مرتب میکرد گفت:
°اینا هوس بار رفتن کردن
بعد به هوسوک و نامجین اشاره کرد
_خب خودتون میرفتید دیگه....چرا منو..
جین پرید وسط حرفش :
*ما که بدون تو جایی نمیریم
ته نفسشو بیرون داد و گفت:
_اوکی ...بریم؟
+آره بریم
با حاضر شدن نامجین سوار ماشین شدن و به سمت بار رفتن
گاهی وقتا میومدن اینجا و مشروب میخوردن و یکم خوشگذرونی میکردن(با رقصیدن:/ بچه هام فعلا سینگلن)
همینکه که وارد بار شدن نامجین شروع کردن رقصیدن و هوسوکم با یه دختر مشغول مشروب خوردن شد
یونگی به مسئول بار اشاره کرد تا شامپاین براش بیاره
میومدن مشروب میخوردن اما نه جوری که مست بشن و نتونن اتفاقای اطرافشون رو بفهمن
با اوردن شامپاین یونگی مشغول نوشیدن شد
اما ته...امشب اصلا تحمل سردرد رو نداشت
پس فقط رو صندلی نشست و به رقص نامجین نگاه کرد
با حس نشستن دستی روی پاش نگاهشو ازشون گرفت و دید یه دختر نیمه برهنه و با یه آرایش غلیظ سعی داره با حرکاتش تحریکش کنه
اما تهیونگ هیچ حسی به دخترا مخصوصا این هرزه ها نداشت پس فقط دستشو از روپاش کنار زد با دندونای کلیدی غرید:
_اصلا دوست ندارم دست یه بچ بهم بخوره
حوصلش سر رفته بود
پس موبایلشو دراورد و شروع کرد تو توییتر چرخیدن
عکسای زیادی ازش تو نت پخش شده بودن
چون...وارث کل خاندان کیم بود
بعد از اینکه از چرخیدن تو نت خسته شد رفت بیرون از بار تا یه هوایی بخوره
به آسمون نگاه میکرد و غرق تماشای ستاره های چشمک زن شده بود
ته تو دنیای خودش غرق شده بود و گذر زمان رو حس نمیکرد
که یه دفعه موبایلش زنگ خورد نامجون بود:
_بله هیونگ
+کجایی ته؟ ...میخوایم برگردیم
_من بیرون بارم ...میرم کنار ماشین تا شما بیاید
+باشه
رفت کنار ماشین و بعد چند دقیقه دوستاش رسیدن
هیچکدوم مست نبودن فقط یونگی یکم خمار شده بود
سوار شدن و راه افتادن
_________________
کوک با جیمین هروسیله ای رو که میخواستن سوار میشدن و با هر حرکتش جیغ میکشیدن و وقتی به هم نگاه میکردن میزدن زیر خنده
نوبت ترن رسیده بود
که کوک بازوی جیمین رو چنگ زد:
_جیم...امم...من نمیاممم
اما جیمین کوک رو دنبال خودش کشید و بلیت گرفت
وقتی شیب ترن زیاد شد جیمین کلاه پشمی کوک رو چنگ زد و از سرش دراورد
که گوشاش جلو چشماش و گرفتن و از ته دل جیغ زد:
_جیممم....میکشمت
جیییغ
وقتی ترن وایساد با سرگیجه و حالت تهوع پیاده شدن و رو نیمکت نشستن
_جیمین....اگه امشب زنده بمونم...از وسط نصفت میکنم
آییی...
و یه دفعه به سمتی دوید و شروع کرد به عوق زدن
جیمین نگران به سمتش رفت و یه آبمیوه براش گرفت تا حالش بهتر بشه
مردم یه جوری به کوک نگاه میکردن
کوک وقتی نگاهاشون رو دید دستشو رو سرش گذاشت و وقتی فهمید کلاهش رو سرش نیست
تند به جیمین نگاه کرد که جیمین لباشو غنچه کرد و گفت:
~دلم واسه این کیوتا تنگ شد
.
.
.
اصلاااا دوست داشتممم
هرکی بد نگات کنه جرش میدم
کوکی زد زیر خنده و دست جیمین رو کشید :
_بیا برگردیم...میترسم همه ی ادما رو منقرض کنی😂
با این حرفش جیمین از حرص قرمز شد و دوید دنبالش
کوک پا به فرار گذاشت و همون طور که نفس نفس میزد داد زد :
_جیمیناا...تو نمیتونی به من برسی
بعد چند لحظه جیمین خسته شد و رو چمنای پارک پخش زمین شد و همونطور که قفسه سینش به خاطر دویدن بالا پایین میشد با حرص گفت:
~کوکی...وایسا...نمیتونم دیگه
کوک با خنده به سمتش رفت و کنارش دراز کشید
_____________
نامجون چون خسته بود به ته گفت که رانندگی کنه
هنوز چنددقیقه ای نرفته بود که جین با دیدن شهربازی جیغ بلندی زد و از نامجون خواست با هم دیگه ترن هوایی سوارشن :
*نامجونااا...همین الان
و چند لحظه بعد نامجین تو صف بلیت وایساده بودن و ته و هوسوک و یونگی با تاسف به نامجونی نگاه می کردن که دنبال جین کشیده میشه
هوسوک نگاهشو ازشون گرفت و رفت تا چند تا خوراکی بگیره و چند دقیقه بعد با یه پلاستیک بزرگ برگشت و اون رو تو بغل ته پرت کرد:
¤بازشون کن ....من انرژی ندارمم
ته با غرغر پلاستیک رو باز کرد و یونگی رو صدا زد:
_یونگی
جواب نداد
_یونگیی
بازم جواب نداد
پس با حرص به طرفش چرخید و داد زد:
_مین یونگی
دید یونگی به یه جایی زل زده و کلا تو این دنیا نیست
رد نگاهشو گرفت
به دوتا پسر رسید که رو چمنا دراز کشیده بودن و بلند قهقه میزدن
هردوتاشون موهای صورتی و قهوه ای تیرشون رو صورتاشون ریخته بود و برق چشماشون معلوم بود
ته به پسری زل زده بود که با کیوتی داشت موهاشو مرتب میکرد و با چشمای درشت مشکی و گونه های صورتیش به پسر کنارش زل زده بود و میخندید
ته نگاهشو بالاتر داد که گوشای سفید و صورتی پسر رو دید
اون یه هیبرید بود؟
اما....
پس چطور تا الان موجودی به این کیوتی ندیده بود؟
همونطور که به پسر نگاه میکرد
دست هوسوک رو کشید و کنارش خودش انداخت :
_هوسوک
هوسوک که به خاطر یه دفعه افتادنش باسنش درد گرفته بود با غرغر جواب داد:
¤بله جناب کیم امرتون
با دست به پسر اشاره کرد و گفت:
+اون پسر ..یه هیبریده؟
هوسوک با شنیدن کلمه هیبرید با دقت به جایی که ته اشاره میکرد نگاه کرد و دید اون یه هیبرید خرگوشه
چشماش برق زد چون هیبریدای خرگوش خیلی کمیاب و کیوت و خوشگل بودن و معمولا کسی هیبرید خرگوش پیدا نمی کرد
¤آره ته...یه هیبرید کیوت خرگوش
ته به طرف یونگی چرخید و دید هنوز میخ پسرست
_یونگی....خوردیش
یونگی با گیجی به ته نگاه کرد و گفت:
°اون واقعا خوشگله
_آره..امم....باید بگم ...واقعا کیوتن
یونگی با شگفتی به ته گفت:
°وای ته دستاش....لباش...فیسش:)
دیدیش؟نگاش کن
بعد به جایی که پسرا بودن برگشت اما...
کسی اونجا نبود
°لعنتی
دستای بیبی کیوتمون(موچی🐥)لباشششش💋
فیسش❤
_______________کوکیمون🐰💋
___________________خدایااااااا اینا چرا انقدر کیوتنننن🐰💋❤
نون بیارید با هم بخوریمشون❤😋
لطفاااا ووت بدید و کامنت بزارید
اگه دوس داشتید فالو کنید
YOU ARE READING
my bunny🐰
Fantasyاحتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkook=1⭐ #bunny=1⭐ #dram=1⭐ #korean=1⭐ #army=1⭐ #jin=1⭐ #bl=1⭐ #gay=1⭐ #bangtan=1⭐ #sweet=1⭐ #tae=2⭐ #فل...