🐇My real paradise🐰

4.3K 651 166
                                    

Vote please :)

💫🐰💫🐰💫🐰💫🐰💫🐰💫🐰💫🐰💫

بی طاقت جلوی اورژانس قدم میزد و منتظر بود تا دکتر بیاد بیرون و ازش بپرسه

دلیلی نمی دید که وقتی جیمین تو اورژانسه ازش بخواد بیرون بمونه

سر دردش بیشتر شده بود و نمیتونست رو پاهاش وایسه

₩مین یونگی؟

یونگی به سرعت به طرفش رفت و نگاه نگرانش رو بهش داد

○چی شده؟

دکتر لبخند محوی به نگرانی پسر زد و گفت

○اروم باش وگرنه مجبور میشم خودتو هم تخت کناریش بخوابونم

و زمزمه ی یونگی رو شنید

○اگه حال اون بد باشه منم خوب نیستم

₩ازش ازمایش گرفتیم دکتر جانگ هم اومدن ولی چون تو این بیمارستان مشغول به کار نیستن نمیتونن کاری انجام بدن

و یونگی با جدیت گفت

○ درستش می کنم

دکتر ابروبالا انداخت و سر تکون داد

₩بهش مسکن تزریق کردم دیگه درد نداره میتونی بری پیشش
چند دقیقه دیگه باید ببریمش واسه سونوگرافی و اگه نیاز بود بستری شه

و یونگی با یه تشکر کوتاه وارد اتاق شد

جیمین رو تخت خوابیده بود و تیله هاش پر و خالی میشدن

سرمی به دستش وصل بود و رنگش پریده بود

~د...ددی

با ناله گفت و یونگی با نشستن روی صندلی کنار تخت دستشو گرفت و موهاشو نوازش کرد

○جانم بیبی...چی شدی اخه پسر کوچولوی من؟

جیمین هق زد و دستش رو شکمش نشست

~ی...یه چیزی اینجاست...ح...حسش میکنم

یونگی بغضش گرفت ولی سعی کرد لبخند بزنه تا جیمین روحیه‌ش رو از دست نده

○بیبی گریه؟ نه جیمین من نباید گریه کنه
اون تحمل میکنه و زود خوب میشه

~و...ولی من که کوچولوام
کوچولوها تحملشون کمه

از گریه حالا به سکسکه افتاده بود و با لبای اویزون حرف میزد

و یونگی دوست داشت اون توت فرنگیای پاستیلی رو به دندون بکشه

○اره کوچولویی...کوچولوی من
ولی ددی بهت قول میده که زود خوب شی

~قول؟

یونگی لبخند زد و موهای بهم ریخته ی بیبیش رو مرتب کرد

○اره عزیزم قول

~یونمینی قول بده

و یونگی با خنده بعد از بوسیدن لبای پفکیش لباشو سر داد و به شاهرگ گردنش رسید

my bunny🐰Where stories live. Discover now