🐇clinic🐰

10.1K 1.3K 93
                                    

کوکی همونطور که با کیوتی چشماشو می مالید خمیازه ای کشید و از تخت پایین اومد
به سمت سرویس رفت تا صورتشو بشوره و از این حالت خوابالودگی بیرون بیاد
با پاشیدن آب سرد به صورتش هینی کشید و گوشاش سریع تکون خوردن
زیر لب غر زد:
_چقدر سربه هوا شدم:(...
بعد از انجام دادن کاراش به سمت کمدش رفت و لباساش رو با یه تیشرت و شلوارک سفید مشکی عوض کرد
یه دفعه یادش اومد الان تو خونه تنها نیست و جیمینی اینجاست
با انرژی زیادی که از این حس و بودن جیمین گرفته بود تند در اتاقشو باز کرد و جیمین رو صدا زد:
_جیمین....جیمینی...جیمینا
کجایی:(
زیر لب گفت:
_نکنه برگشته:(
با این فکر گوشاش پایین افتادن و با ناراحتی آروم آروم از پله ها پایین رفت
سرش رو پایین انداخته بود و با بی حالی به سمت آشپزخونه رفت و در یخچال رو باز کرد شکلات صبحانشو بیرون اورد و با بعد اینکه با ناراحتی نون تستارو جوری که دوست داشت برش زد
شکلات رو روی نون مالید و با بغض گازش زد
چشماش پر شد
یعنی انقدر غیرقابل تحمل بود؟
مگه اون چکار کرد که جیمین تنهاش گذاشت و از خونه رفت؟
با این فکرا سرشو رو میز گذاشت و زانوهاشو تو خودش جمع کرد
گوشاش تکون نمیخوردن و این نشون میداد خیلی ناراحته
دستشو آروم روشون کشید و شروع کرد باهاشون حرف زدن:
_میبینی کوکی ....هق....هیچکی دوسمون نداره...
هیچکی نمیخواد کنارمون باشه...هق...من خسته شدمم....
بعد با بامزگی دماغشو بالا کشید

جیمین با دست پر در ورودی رو هل داد و وارد خونه شد
خونه هنوزم ساکت و آروم بود
تعجب کرد
یعنی جونگکوک هنوز خوابه؟
آخه اون معمولا صبح زود بیدار میشد
شاید به خاطر دیشب هنوز خسته بود
بیخیال شونه ای بالا انداخت و به آشپز خونه رفت تا خوراکیارو تو یخچال بچینه و میز صبحانه رو آماده کنه اما همینکه نزدیک آشپزخونه شد کوکی رو دید که پشت میز نشسته و داره با هق هق با گوشاش حرف میزنه:
_من....من دوست داشتم بمونه...هق....کوکی بغیر جیمینی کسی رو نداره....چرا رفت...
جیمین با شنیدن حرفاش خریداشو آروم روی زمین گذاشت
کوکی تو هرحالتی کیوت و دوست داشتنی بود
اگه هروقت دیگه ای بود و کوک گریه نمیکرد
دوست داشت ساعت ها بهش زل بزنه و حرکات دوست داشتنی بانی رو ببینه
اما الان...
کوکی داشت آروم گریه می کرد و این نگرانش کرده بود
پس به طرفش رفت و دستاشو گرفت و گفت:
~کوکی...عزیزم...چیزی شده؟
چرا گریه می کنی؟
کوک با شنیدن صدای جیمین آروم سرشو بالا اورد که جیمین اونو تند تو بغلش گرفت:
~بانی خوشگل...صورتت قرمز شده خرگوش ‌کوچولو
کوک با فین فین گفت:
_امم....فک کردم رفتی...کجا بودی؟
~وای عزیزم...رفته بودم خرید
ببخشید
_باشه
جیمین با پشیمونی به موهاش چنگ زد
نباید بی خبر میرفت اونم الان که کوکی تنها بود و به یه نفر نیاز داشت
~چرا بهم زنگ نزدی؟
کوکی چشاشو تو کاسه چرخوند
_ناراحت بودم....به ذهنم نرسید
~باشه عزیزم
بعد آماده کردن صبحانه با هویج تو بشقاب کوک ایموجی 🙁درست کرد*-*
که کوک با دیدنش لبخند درخشان و خرگوشی رو لباش نشست :
_چقدر بامزست
~اوهوم خیلی
جیمین صندلی رو به روی کوک رو عقب کشید و نشست :
~کوکی...اممم...چطور بگم...من از امروز میرم سرکار....ظهر بر میگردم
یکی از بچه ها برام تو یه کلینیک کار پیدا کرده
کوک با کنجکاوی بهش نگاه کرد:
_خیلی خوبه جیمینی...اما...چه کاری؟
جیمین ابرو بالا انداخت:
~خودمم هنوز نمی دونم ....باید برم اونجا بعد بهم میگن
کوک لبخند خرگوشی زد و گفت:
_هرکاری باشه تو حتما خیلی خوب انجامش میدی جیمینی
جیمین خودش و جلو کشید و موهاشو بهم ریخت:
~مرسی که انقدر بهم اعتماد داری:)
_امروز میری اونجا؟
~اوهوم باید مدارکم رو ببرم
_اممم باشه....منم باید برم مدرسه
بدون تو دیگه دوسش ندارم اونجا رو
اگه یه نفر اذیتم کنه چی؟
جیمین لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت:
~نگران نباش جونگکوک...تو میتونی از خودت مراقبت کنی:)
اگه کسی اذیتت کرد بهم بگو باشه؟
حیف...من دبیرستان رو تموم کردم وگرنه خودم کنارت می موندم
جیمین چند روز پیش آخرین امتحانشو داد و مدرسه رو تموم کرد
مادرش اصرار میکرد که تو آزمون ورودی دانشگاه شرکت کنه اما اون قبول نمی کرد و قصد داشت حرفه ی اصلیش رو توو رقص ادامه بده
اما فعلا واسه چندماه دوست داشت تو کلینیک کار کنه
بعد از خوردن صبحانه جیمین لباساشو عوض کرد
بعد از خداحافظی با کوک براش دست تکون داد و سوار ماشین شد و از خونه بیرون رفت
بعد ۳۰دقیقه به کلینیک مورد نظرش رسید
ماشین رو پارک کرد و به طرف ساختمون رفت
به پولش احتیاج نداشت
فقط واسه سرگرمی
از همون لحظه ی اول که وارد ساختمون شد هیبریدای مختلفی رو میدید و این سوال براش پیش میومد :
اینجا دقیقا چه کلینیکیه؟
بعد از کلی گشتن تو ساختمون اتاق مورد نظرش رو پیدا کرد
به سمت منشی هیبرید که یه خرس بود رفت و گفت:
~اممم...سلام...من پارک جیمین هستم
با دکتر جانگ قرار داشتم
هیبرید دندونای تیزشو بهش نشون داد و گفت:
₩چه قراری؟
جیمین که فهمید هیبرید روبه روش شمشیر رو از رو بسته همونطور که همه ی هیکل هیبرید رو کلی نگاه کرد واسه اینکه اونو بسوزونه گفت:
~دقیق نمی دونم ....اما احتمالا اینجا به عنوان منشی استخدام شم و....
٪مشکلی پیش اومده؟
جیمین به طرف صاحب صدا برگشت و یه مرد جذاب و شیک پوش مسن با موهای جوگندمی رو دید
~سلام آقای...؟
مرد با لبخند گفت:
٪پروفسور جانگ هستم
جیمین به احترام کمی خم شد
~ببخشید ...من واسه استخدام اومدم
٪بله بفرمایید داخل
جیمین با احترام پشت سر پروفسور راه افتاد
٪میتونی بشینی آقای‌پارک
~ممنون
مدارکش رو تحویل مرد داد و رو مبل با چرم مشکی نشست
٪راستش آقای پارک...
اینجا کلینیک و درمانگاه هیبریدای اهلی و وحشیه
دکتر متخصص هیبریدا پسرم جانگ هوسوکه
اما امروز نیومده
شما قراره اینجا به عنوان منشی استخدام بشید و اول باید بپرسم که...
شما با هیبریدا مشکلی ندارید؟
چون ما اصلا نمی تونیم کسی که باهاشون مشکل داره رو استخدام کنیم
جیمین جواب داد:
~خیر پرفسور ...‌من با هیبریدا هیچ مشکلی ندارم و حتی میتونم بگم از اونا خوشم میاد...اممم... خوشحال میشم نزدیکشون باشم
پروفسور لبخندی زد و گفت:
٪باشه پس تو می تونی از هفته ی آینده اینجا شروع به کار کنی...با پسرم راجب تو صحبت می کنم
~ممنون پروفسور جانگ...اممم میتونم برم؟
٪بله
جیمین سریع از ساختمون بیرون اومد که ی پسر محکم بهش تنه زد و از کنارش رد شد و وارد اتاق پروفسور شد

هوسوک با عجله دوید و به ی پسر تنه زد
با نفس نفس رو به پدرش گفت:
¤واییی...دیر کردم آپا
واسه استخدام کسی اومد؟
پروفسور گفت:
٪آروم باش...آره اون پسر
بعد با دست پسر رو نشون داد
اما هوسوک لحظه ی آخر فقط موهای صورتی پسر رو دید

سلام:(
یه حسی بهم میگه این پارت رو خیلی چرت نوشتم:(
نظرتون:(؟
ووت یادتون نره⭐
کامنت بزارید💬چون 👈🏻خیلی دوس دارم❤😂

my bunny🐰Where stories live. Discover now