10.Park seokjin

4K 745 158
                                    


با کمک گرفتن از بازوهام لباس هارو روی سینم نگه داشتم همونطور که اون قدم هاش رو به سمت بیرون از اتاق برداشت.

در رو پشت سرش بستم، سریع پیراهن خاکستری رنگ رو از تنم بیرون کشیدم و به جای اون ژاکت رو از سرم رد کردم.
اون خیلی گرم و نرمه.

دامن سفید رنگمو برداشتم و نگاه ناراحتم رو به اون لباس زیر صورتی انداختم. بدون هیچ انتخاب دیگه ای اون رو پوشیدم.

به سمت دستشویی رفتم تا موهام رو شونه کنم و دندون هام رو مسواک بزنم. نمی‌دونم اون ترجیح میده که من رو با کلاه گیس ببینه یا نه، ولی من نمی‌خوام بپوشمش. هم باعث خارش سرم میشه و هم عصبیم میکنه.

تصمیم گرفتم بدون کلاه گیس برم. از پله ها پایین رفتم و جفتم...رو دیدم که منتظرم ایستاده بود.
درسته، اون الان جفت منه و من باید چیزی که هست صداش بزنم.

هیچوقت فکرش نمی‌کردم که یک جفت داشته باشم.
اگرچه مامان همیشه درباره‌ی اینکه در اینده من و جیمین رو به افراد دیگه ای میسپاره تا از ما مراقبت کنن حرف میزد ولی جوری این رو میگفت که انگار قراره اون افراد پدر و مادر ما باشن.

دقیقا مفهومش رو متوجه نمی‌شم...شاید بخاطر همینه که اون ازم میخواد گاهی اوقات ددی صداش کنم؟ چون اون قراره بابای جدیدم باشه؟ من واقعا از هیچی سر در نمیارم و احساس میکنم‌ خیلی احمق بنظر میام! اون حتما فکر میکنه که از لحاظ روحی و ذهنی مشکل دارم.

بعد از اینکه عمیقا آه کشیدم، قدم هام رو به سمتش برداشتم و کنارش ایستادم.
از اونجایی که متوجه ی حضورم نشده بود به آرومی دستم رو روی شونش گذاشتم و اون سرش رو در حالیکه با چشم های تیره و متعجبش سر تا پام رو از نظر میگذروند برگردوند.

لرزشی رو تو پاهام احساس کردم هم زمان که نگاهش رو روی بدنم بالا و پایین برد. با ناراحتی بازوهام رو دور خودم پیچیدم.

...‌.

"می-می‌تونیم بریم اونجا؟"

با تردید پرسیدم همونطور که جونی من رو به داخل پاساژ هدایت میکرد. بازوش رو محکم چسبیدم و سرم رو به شونش فشار دادم.

درباره‌ی‌ اینکه اون رو با چه اسمی مورد خطاب قرار بدم فکر کرده بودم و میدونم که اسمش نامجونه. ولی با این زیاد راحت نیستم. اینکه جونی صداش کنم بهتره و بیشتر دوسش دارم.

حداقل توی ذهنم، اینجوری صداش میکنم.
جلوی مغازه ای که همش صورتی بود ایستادیم. دوسش دارم.
صورتی رنگ مورد علاقه‌ی منه.

من رو به داخل مغازه برد. دستش رو رها کردم و مشغول بررسی کردن اطرافم شدم. اینکه بقیه با منظور بهم نگاه میکنن رو حس میکنم و این من رو می‌ترسونه. احساس میکنم باید فرار کنم و خودم رو جایی پنهان کنم ولی احساس کنجکاوی و هیجانم نسبت به این مکان قوی تر بنظر میاد.

> MINE🌙[Completed]Where stories live. Discover now