14.Park Seokjin

3.4K 685 93
                                    


خودم رو بیشتر داخل اب فرو بردم.
نامجون تنها با یک حوله از حموم خارج شد.

وجود دردی رو تو قسمت خصوصیِ بدنم احساس میکنم و نمیدونم چطور باید اون رو از بین برد.
قصد ندارم جونی رو در جریان بزارم حتی اگه این درد آسیب جدی بهم وارد کنه.

این موضوع کاملا شخصیه و چیزی نیست که بخوام بقیه دربارش چیزی بدونن. ولی اگه بلایی سرم بیاد چی؟ مامان و بابا هیچوقت به خودشون زحمت گفتن اینکه یک روز قراره چنین اتفاقی برام بیوفته رو ندادن. حتی اگه این برای من خطرناک باشه...اون ها بازم بهم نمیگفتن؟

آه کشیدم.
اگه بخوام حقیقت رو در نظر بگیرم...نه، اون ها هیچوقت انجامش نمی‌دادن. تنها اجازه می‌دادن بمیرم. براشون کوچیکترین اهمیتی هم نداشت.

تا زمان سرد شدن آب داخلش موندم و بعد از اون مردد خودم رو بیرون کشیدم. خوشبختانه الان...دردی رو احساس نمی‌کنم.
یعنی اب سرد اون رو خوب کرد؟

شونه هام رو بالا انداختم، حوله ای دور خودم انداختم و آروم وارد اتاق خواب شدم.

بنظر میرسه جونی عمیقا به خواب رفته. پس با خیال راحت حولم رو کنار گذاشتم و لباس شبی که تا زانوهام میرسید رو پوشیدم.

از تخت بالا رفتم و خودم رو زیر پتو پنهان کردم. برای اولین بار احساس آرامش و امنیت می‌کنم. پس بعد از اینکه با خستگی خمیازه کشیدم چشم هام رو روی هم گذاشتم...

"بیا اینجا، کوچولو."

جونی نالید و من رو با زور زیادی که داره به سمت خودش کشید. با احساس سوزش و حرکت ناآرومِ زیر دلم، لبم رو گاز گرفتم.

"ج-جونی...من میترس-"

"چیزی نیست. اجازه بده ددی دردت رو برطرف کنه."

وحشت زده نیم خیز شدم و دستم رو روی ضربان تند قلبم قرار دادم. قطره های عرقِ پیشونیم به پایین سر میخورد. نگاهی به جونی انداختم، خوشبختانه بیدار نشده بود.

پتو رو کنار زدم تا مشکلم رو بررسی کنم. اون لعنتی از پنتی بیرون اومده‌ بود و ماده ای ازش خارج میشد. ممکنه زمانی که خواب بودم خودم رو خیس کرده باشم؟! نگاهم رو روی جونی چرخوندم و به این فکر کردم که این دفعه چطور درستش کنم. آزاردهندست...

جونی با ناله ای روی شکمش چرخید و پاش رو روی رون من انداخت. پایین تنم به پاش برخورد کرد و به سختی جلوی ناله ای که هر لحظه ممکن بود از گلوم بیرون بیاد رو گرفتم.

اجازه دادم اشک هام خودشون رو رها کنن، امیدوار بودم جونی برگرده و پاش از روی من کنار بره. ولی بعد از مدتی فهمیدم که قرار نیست این اتفاق بیوفته.

با احساس فشار و گرمای بدنم که هر لحظه بیشتر میشد دوباره سعی کردم هرجور که شده خودم رو از دستش نجات بدم. نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده اما هرچی که هست داره منو میکشه.

می‌تونم حرکت دونه های عرق رو روی بدنم احساس کنم و به شدت گرمم شده.
تلاش کردم جونی رو کنار بزنم.
خوشبختانه خواب سنگینی داره!

پای جونی یکم جابه جا شد و منو متعجب کرد.
با ناامیدی اه کشیدم.
من دارم میمیرم!
این درد...بیش از حد...زیاده...

با ناله ی بلندی، مایعی از بدنم خارج شد و علاوه بر لباس خودم، پای جونی رو هم خیس کرد.

اوه خدایا! چه اتفاقی افتاد؟ زیر پتو رو نگاه کردم و با دیدن مایع سفید رنگی که اطراف من و جونی رو پر کرده بود به وحشت افتادم.

الان هیچی نمی‌خوام به جز اینکه زمین دهن باز کنه و منو بخوره.
پتو رو کنار زدم، نمی‌خوام اونارو هم کثیف کنم. حالا باید چیکار کنم؟

بالاخره جونی چرخید و کنار رفت. اجازه داد نفس حبس شدم رو از اینکه هنوز خواب بود بیرون بدم.

از تخت پایین اومدم و به سمت حموم دویدم. لباس زیرم رو در اوردم و همونطور که در حال بررسی پایین تنم شدم به این فکر کردم که این چیه؟
نمیتونه طبیعی باشه...ممکنه مریض شده باشم؟

وقتی که جونی با اون وضع بیدار شه چه فکری میکنه...صورتم رو با دست هام پوشوندم و کنار دیوار سر خوردم. باز هم به حموم احتیاج دارم. باید دربارش از جونی بپرسم ولی الان...نمی‌تونم.

من خیلی حساسم و می‌دونم که اگه اون بهم بخنده می‌شکنم و از خجالت می‌میرم. خودم رو به خوبی می‌شناسم. نمی‌تونم تحمل کنم که اون منو به تمسخر بگیره.

وقتی که روی زمین حموم نشسته بودم و برای ساکت کردن هق هق هام تلاش میکردم، صدای حرکت تخت و حتی باز شدن در حموم رو نشنیدم.

"سوکجین."

سرم رو بالا اوردم و نامجون رو در حالیکه با نگاه گیجش بهم خیره شده بود دیدم.

"چیشده؟ به من بگو..."

قصد داشتم توضیح بدم اما وقتی متوجه شدم که لباسش رو عوض کرده ساکت موندم. یعنی فهمید؟ تموم این مدت بیدار بود...اوه خدایا...نگاهم رو به زمین دوختم.

احساس کردم بهم نزدیک شد.

"مشخصه که ترسیدی. اما آروم باش. دوست داری برات توضیح بدم که چه اتفاقی برات افتاده؟"

با لحن ملایمش پرسید.
پس اون می‌دونه..‌.

> MINE🌙[Completed]Where stories live. Discover now