11.Kim Namjoon

4.2K 733 186
                                    


عصبانیم...خیلی زیاد!
کسانی که زندگی رو برای بقیه سخت میکنن لیاقت زنده موندن ندارن.
امگای کوچولوم رو داخل ماشین نشوندم، در طول مسیر باکس خریدش رو هم براش اوردم.

تقریبا نزدیک بود اون حرومزاده هارو به قتل برسونم. تنها دلیلی که باعث شد رهاشون کنم وقتی بود که صدای گریه های پسر کوچولوم رو شنیدم. نباید اون رو تنها می‌فرستادم. دیگه هیچوقت نباید تنهاش بزارم. حداقل خوبه که ازم فرار نمیکنه و تقریبا باهام کنار اومده.

از اونجایی که حاضر نشد دستم رو رها کنه رانندگی کردن سخت شد. ولی من به خوبی از پسش بر میام.

"وقتی به خونه رسیدیم میتونی تموم وسایلت رو امتحان کنی، باشه؟"

فقط سعی کردم ذهنش رو از فکر کردن به اتفاقی که براش افتاده بود منحرف کنم. محکم بازوم رو روی قفسه‌ی سینش نگه داشته و میتونم ضربان تند قلبش رو بخاطر ترسی که هنوز از بین نرفته بود احساس کنم. اما شرط می‌بندم که اگه نرسیده بودم تموم تلاشش رو برای مقاومت کردن به کار میگرفت. 

بدون حرف سرش رو تکون داد.
شاید اوردن اون به بیرون از خونه ایده‌ی درستی نبود. من نمیخوام بلایی که خانوادش سرش اوردن رو تکرار کنم.
بنظر میرسه باید از مکان کوچیک تری شروع کنم، مثل حیاط خلوت پشت خونه؟
با این فکر از مسیر اختصاصیِ خودم رفتم و ماشین رو به محض رسیدن خاموش کردم. سوکجین از زیر بازوم بهم نگاه کرد.

"بزن‌‌‌ بریم."

به نرمی زمزمه کردم و اون بالاخره دستم رو رها کرد تا بتونم پیاده شم. باکس هارو برداشتم همونطور که اون به سختی قدم هاش رو برمی‌داشت. اخم کردم.

"تو اسیب دیدی؟"

یک بار دیگه بدنم از عصبانیت داغ شد.
قبل از اینکه سرش رو تکون بده با تردید لب هاش رو گاز گرفت. جلوش رو گرفتم و بعد از اینکه تموم بدنش رو چک کردم متوجه‌ی رد قرمز رنگ خونی که از دامنش به پایین امتداد داشت شدم.

خرید هارو روی زمین انداختم، اون رو روی دستام بلند کردم و بی توجه به اعتراضش به سمت دستشویی رفتم. روی کانتر نشوندمش و در حالیکه دستام رو روی سینم قفل می‌کردم بخاطر اینکه بهم نگفته بود زخمی شده با جدی ترین حالتم بهش خیره شدم.

"چیزی نیست..."

دامنش رو به حدی بالا زدم که تونستم کبودی و خراشی که روی پوست رونش ایجاد شده بود رو ببینم.
در حالیکه ازش فاصله می‌گرفتم عمیق نفس کشیدم تا بتونم حیوون خشمگین درونم رو کنترل کنم.

به محض اینکه دور شدم صدای هق هقش به گوشم رسید و من سریع به سمتش برگشتم تا آرومش کنم.

"من همینجام کوچولو. نگران نباش، زخمت رو خوب می‌کنیم."

دستم رو بین موهای قهوه ایش کشیدم.

"چ-چرا اونا میخواستن بهم اسیب بزنن؟ مگه من چیکار کردم؟ اونا سعی داشتن چه بلایی سرم بیارن؟"

> MINE🌙[Completed]Where stories live. Discover now