جیمین مارو در حال سکس دیده!
اوه خدای من!این دقیقا چیزی بود که قصد داشتم از رخ دادنش جلوگیری کنم و در حال حاضر تموم اون یک ماهی که جونی رو از خودم فاصله دادم به هدر رفت!
جیمین برای دیدن چنین صحنه ای زیادی کوچولو و ناآگاهه! در حال حاضر من دلیل ترس اون از ازدواجم!
و همینطور یونگی هم مارو دیده؟!
چرا من نمیمیرم!
چجوری میتونم به زندگیم ادامه بدم؟ نمیتونم.مطمئنم که اگه به جونی زنگ بزنم و جریان رو بهش بگم فقط صدای خنده هاش رو میشنوم.
قطعا که این موضوع براش خنده داره چون اون اصلا خجالت نمیکشه!
آه"جیمین، یونگی اینجاست."
ازش ممنونم که به اینجا نیومد و فقط صداش که داشت ازم خداحافظی میکرد به گوشم رسید.
فقط یک وظیفه داشتم.
یدونه!
اون هم مراقبت از برادر کوچولوم بود.
و من تو انجام وظیفم گند زدم...خیلی بد.
حالا چه طور میتونم دوباره تو صورت اون و یونگی نگاه کنم؟اصلا همه ی اینا تقصیر جونیه. الان زنگ میزنم و حسابشو میرسم. با این فکر تلفن رو برداشتم و با جفتم تماس گرفتم. بعد از بوق سوم جواب داد.
"سلام کوچولو."
صدای بم و عمیقش هنوز هم باعث میشه تا لمس هوای سردی رو روی پوستم احساس کنم. این احساس به دلایلی منو بیشتر عصبانی کرد.
"همش تقصیر توعه!"
"بیبی، چه مشکلی پیش اومده؟ من چیکار کردم؟"
اون مثل همیشه با آرامش باهام صحبت میکنه.
"جیمین دیشب مارو دیده! ما به روحش آسیب زدیم!"
سرش فریاد زدم.
"چی؟ آروم باش، عزیزدلم. من مطمئنم که اون حالش خوبه. اون به زودی وارد هیت میشه پس نیاز بود که دربارش بدونه، درسته؟"
بعد از اون به آرومی خندید.
داره میخنده؟
تا چه حد میتونه پررو باشه!به حدی حرصم رو در آورده که چیزی نمونده تا تلفن رو بکوبم تو دیوار.
"فرق داره! اون برادرشو در حالیکه دامن پوشیده بود دیده، جونی! این خوب نیست! چطور میتونی ازش جوک بسازی و بخندی!"
برای چند لحظه ساکت موند.
"متاسفم. حق با توعه. لطفا قبل از اینکه خودت رو مریض کنی آروم باش. من زود میام خونه، باشه؟"
حالا لحنش محتاط تر بود.
"ب-باشه...تو راهت برام بستنی میخری؟"
"البته عسلم. کدوم طعمش رو میخوای؟"
"اومم...وانیل...توت فرنگی...اوه، میتونی یکم بیکن هم برام بگیری؟"
شکمم با تصورش صداهای عجیبی از خودش نشون داد و لبم رو لیسیدم. یک دفعه گرسنم شده.
هیجان زده گفتم."تیکه های گوشت با کارامل!"
"خب...فقط همینا؟ چیز دیگه ای نمیخوای؟"
لحنش عجیب بود...ولی اهمیت ندادم.
"فکر میکنم همینا کافیه! عاشقتم. وقتی اومدی خونه میتونم بغلت کنم؟"
"البته. زود میبینمت."
بعد از اون سریع قطع کرد و من از پشت تلفن بهش اخم کردم. تصمیم گرفتم تا وقتی که جونی بستنیمو میاره یکم استراحت کنم. از پله ها بالا رفتم و یکی از پیراهن های اورسایز جونی رو پوشیدم.
خودم رو روی تخت نرممون رها کردم و سرم رو تو بالش جونی فرو بردم.
بوی اون رو میده...چشم هام رو بستم و تموم دردسرهای امروز رو با فکر کردن به رویای خوشمزه ی بستنی هام فراموش کردم.
.....
"مثلا" زنگ زده بود دعواش کنه :)
YOU ARE READING
> MINE🌙[Completed]
Werewolf-Persian Translation- -زمانی که خانوادهی فقیری مثل خانوادهی پارک این قصد رو دارند که دخترشون رو در ازای گرفتنِ پول، با پسر آلفای بزرگ قبیله معامله کنند، تصورش رو نمیکنن که فرار اون دختر همهی برنامه هاشون رو نقشه بر آب کنه! اون ها در برابر آلفای خ...