33.Min Yoongi

2.9K 606 81
                                    


اون بچه رو تنها گذاشتم و آروم به سمت اتاق کار نامجون رفتم. روی صندلیش نشستم و پاهام رو روی میزش رها کردم. با تصور به اینکه متوجه شه کاغذهای مرتب و تمیزش رو کثیف کردم پوزخند زدم. گوشیم رو بیرون آوردم.

"بله؟"

"پسره به هوش اومده. بهم گفته بودی قبل از اینکه به هوش بیاد برمیگردی! دروغگوی عوضی."

"صبر کن به سوکجین خبر بدم."

به نظر رسید گوشی رو از خودش فاصله داد و به نرمی مشغول صحبت کردن با جفتش شد.
صورتم جمع شد.
لوسِ مضخرف‌‌.

"جین میخواد باهاش صحبت کنه."

"الان نه. اون بچه خیلی اشفته بود و ترجیح داد یکم استراحت کنه. البته بعد از اینکه به اشپزخونه بردمش و بهش غذا دادم. اون جلوی چشم هام داشت از گرسنگی جون میداد."

"خب، این خیلی بیشتر از چیزیه که ازت انتظار داشتم."

خندید.

"به اندازه ای که تو فکرش رو میکنی بی عاطفه نیستم. میتونم عالی برخورد کنم."

"واقعا؟ با شناختی که در طول زندگیم ازت پیدا کردم فکر میکنم چیزی به اسم 'عالی بودن' لا به لای استخون های بدنت پیدا نمیشه."

"ما استخون های زیادی داریم، نامجون. قطعا که میشه لا به لای یکی از اون ها مهربونی رو پیدا کرد."

چشم هام رو چرخوندم.

"این برای بیشتر برای مردم صدق میکنه. ولی برای تو؟ باید بیشتر درباره ی دوستیمون فکر کنم."

روی صندلیش چرخیدم و با شنیدنِ صدای شاد جفتش از اون طرف پوزخند زدم. نمیتونم اینکه کیم نامجون تا این حد آدم و رام شده رو باور کنم.
فقط بخاطر اون امگا؟ چطور به خودش اجازه میده که گرفتار اون بشه؟

اگه فکر میکنه که منم قراره اون رو تو این مسیر دنبال کنم سخت در اشتباهه.

"نامجون!"

صدام رو بالا بردم تا توجهش رو از مکالمه ی دوست داشتنی ای که درونش غرق شده بود به سمت خودم برگردونم.
ناامید کنندست‌.

"چیه؟"

"هیچی. وقتی پسره بیدار شد میگم که به برادرش زنگ بزنه."

گوشی رو قطع کردم و شقیقه هام رو مالیدم. هیچ ایده ای ندارم که چیشد تا به پرستار بچه تبدیل شدم.

با شنیدن صدای گریه ی اون پسر، به طرف اتاقش دویدم. در حالیکه اشک هاش از چشم های درشت شکلاتیش پایین میومد، بدنش زیر پتو در حال لرزیدن بود.

هیچوقت از بچه ها خوشم نیومده و نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم.

"حالت خوبه جیمین؟"

> MINE🌙[Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant