خشم تقریبا داره من رو از کنترل خارج میکنه همونطور که سوکجین رو به سمت اتاق جراحی بردن و من به اتاق انتظار برگشتم تا با یونگی تماس بگیرم."خونه ای؟"
"آره."
"جیمین رو بیار بیمارستان. سوکجین رو بردن اتاق جراحی."
نفس عمیقم رو بیرون دادم. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.
"چی؟ حالش خوبه؟ بخاطر بچه؟"
"بزار بگم که موردت حالا دیگه به من ربط داره."
"به جفتت...حمله کرده؟..."
"همونطور که حدس زده بودی، ته مین...وقتی که با تو بودم به اینجا اومده. میدونسته که خونه نیستم. نتونسته سوکجین رو به دلیل باردار بودنش با خودش ببره اما...بهش...ت-تجاوز کرده...شاید بچه نتونه دووم بیاره."
دست هام رو مشت کردم...
"خدایا...متاسفم. ما داریم میایم."
گوشی رو قطع کردم. همون لحظه پزشک از اتاق بیرون اومد و به سمتش دویدم.
"همسرم حالش خوبه؟"
برای شنیدن جوابش مضطربم.
"هم آره و هم نه. کیسه ی آب پاره شده و بخاطر همین نوزاد در خطره. باید همین الان اون رو جراحی کنیم وگرنه هیچ شانسی نیست."
اوه خدایا. قلبم برای امگای کوچولوم و فرزندم به درد اومد.
"بچه زنده میمونه؟"
دستش شونم رو لمس کرد.
"ما هرکار که بتونیم انجام میدیم. مطمئن باش. تموم تلاشم رو برای سالم موندن هردوی اون ها به کار میگیرم."
بعد از اون من رو با افکارم تنها گذاشت همونطور که منتظر جیمین و یونگی موندم.
"هیونگ!"
جیمین خودش رو در حالیکه هق هق میکرد بین بازوهام انداخت. محکم اون رو بغل کردم.
"چیزی نیست...حالش خوب میشه."
با چشم های سرخش بهم نگاه کرد.
"واقعا؟ بچه هم سالم میمونه؟ یونگی هیونگ بهم گفت که چه اتفاقی افتاده! زمانی که باید مراقب اون میبودین رو صرف مراقبت از من کردین."
صورتش رو با دست هاش پوشوند. نامطمئن پشتش رو ماساژ دادم.
"نه. این تقصیر تو نیست جیمین. بعضی از اتفاق ها دست ما نیست..."
نگاهم به یونگی افتاد. در حالیکه به صفحه ی گوشیش نگاه میکرد اخم کرده بود. بلند شدم و اون رو به گوشه ای خلوت کشوندم.
"اون رو گرفتی؟"
سرش رو تکون داد.
"افرادم اون رو در حالیکه سعی داشت یه امگای دیگه رو بدزده گرفتن. بهرحال هنوز شریک هاش رو گیر نیاوردم"
آه کشید.
"روی جیمین و جفتت تمرکز کن. حواسم به اون آشغال هست."
بعد از اون از کنارم رد شد و اونجا رو ترک کرد. دوست دارم خودم ته مین رو مجازات کنم اما یونگی درست میگه. در حال حاضر نمیتونم اون ها رو رها کنم. اون ها به حضورم نیاز دارن و من باید بمونم تا بدونم که فرزندم زنده میمونه...
....
عمل جراحی حدود سه ساعت طول کشید. جیمین روی صندلی و در حالیکه ژاکتم رو روی بدنش انداخته بودم به خواب رفته بود. اون کل زمانی که بیدار بود رو اشک ریخت پس به پزشک گفتم دارویی براش تجویز کنه تا بتونه مدتی رو بخوابه.
بالاخره در باز شد و تختی که سوکجین روی اون خوابیده بود رو بیرون آوردن. هنوز لباس های خونیِ اتاق عمل به تنش بود و ماسک تا زیر چونش پایین بود. با خستگی بهم لبخند زد.
"آقای کیم؟ حال جفتِ شما خوبه اما باید استراحت کنه. اون یه پسر کوچولو رو به دنیا آورده و از اونجایی که زایمان زود رس اتفاق افتاده پس بچه رو تا چند روز آینده به بخش مراقبت های ویژه منتقل میکنیم تا مطمئن باشیم که همه چیز خوبه. فکر میکنم که بتونید به زودی اون ها رو به خونه برگردونید."
با آسودگی و امیدواری نفسم رو بیرون دادم. از دکتر تشکر کردم و اون من رو برای دیدن امگای کوچولوم راهنمایی کرد.
اون خیلی کوچولو و ضعیف بنظر میرسه...
لبه ی تخت نشستم و دستش رو بین دست هام گرفتم. با وجود گودی زیر چشم هاش، اون هنوز هم زیبا و بی گناهه.کوچولوی من. دلیل زندگیِ منه.
اون و فرزندمون.پیشونیش رو بوسیدم و بهش اجازه دادم استراحت کنه. از دکتر خواستم تا بچه رو بهم نشون بده و با دیدنِ بدن کوچولو و لاغرش اشک چشم هام رو پر کرد.
اون کوچولوعه اما میدونم که یک جنگجوی قدرتمند میشه.
همه چیز درست میشه...حال اون ها خوب میشه...در طول امروز برای اولین بار لبخند زدم.
![](https://img.wattpad.com/cover/239123396-288-k141162.jpg)
YOU ARE READING
> MINE🌙[Completed]
Werewolf-Persian Translation- -زمانی که خانوادهی فقیری مثل خانوادهی پارک این قصد رو دارند که دخترشون رو در ازای گرفتنِ پول، با پسر آلفای بزرگ قبیله معامله کنند، تصورش رو نمیکنن که فرار اون دختر همهی برنامه هاشون رو نقشه بر آب کنه! اون ها در برابر آلفای خ...