بعد از اینکه پزشک برای صحبت با جونی اتاق رو ترک کرد کنار جیمین نشستم. هیچوقت نمیتونم به اندازهی کافی بخاطر اینکه زندگیِ جیمین رو نجات داد ازش تشکر کنم و محبتش رو جبران کنم.جیمین از وقتی که ترکش کردم ضعیف تر شده و بنظر میاد که اون ها همون شب و درحالیکه خواب بوده تنهاش گذاشتن.
فکر اینکه وقتی از خواب بیدار شده خودش رو تنها و تو مکان تاریکی دیده باعث میشه بخوام خودم رو به میلیون ها قسمت تقسیم کنم. ولی اون الان بهم نیاز داره پس باید براش قوی باشم. مهم نیست چی بشه، دیگه هیچوقت تنهاش نمیزارم.
بعد از گذشت سی دقیقه با افکار من، جونی تنها برگشت و جیمین رو چک کرد قبل از اینکه نگاه خیرش رو روی من بچرخونه.
اون مرد...
واقعا خوش قیافست. همینطور خوشتیپ و قدرتمند. کسی که میتونه از من مراقبت کنه و...مال من باشه..."اون خیلی زود خوب میشه، کوچولو."
سرم رو تکون دادم و دستم رو بین موهای عروسکیِ جیمین فرو بردم.
"می-میتونم کنارش بمونم؟"
چند لحظه فکر کرد.
"نه. متاسفم ولی طبق گفتهی پزشک اون نیاز به استراحت داره. به زودی یک پرستار میاد تا بهش رسیدگی کنه. دیروقته. توهم باید استراحت کنی."
دستش رو به طرفم دراز کرد و من با فکر به اینکه حق با اونه دستش رو گرفتم.
تو هال با یک مرد رو به رو شدیم و جونی رو به روش ایستاد."ممنون یونگیا. فردا باهات تماس میگیرم."
جونی گفت و اون مرد مو مشکی، یونگی، سرش رو برامون تکون داد و قبل از اینکه به طرف در بره نگاهی بهم انداخت که باعث شد خودم رو به جونی نزدیک تر کنم.
"اون فقط دوستِ منه. مین یونگی. بهت اسیبی نمیرسونه."
همونطور که به طرف اتاقش-اتاقمون-راهنماییم میکرد بهم اطمینان داد. تموم چیزهایی که از فروشگاه خریده بودیم روی تخت بود. کلا فراموششون کرده بودم.
جونی همشون رو از باکس بیرون اورد و من چشم هام رو گرد کردم. همهی اون ها برای منه؟ به عقب برگشت و سرش رو برام تکون داد. به ارومی به سمتش رفتم تا اون هارو ببینم.
پیراهن هایِ مارک، دامن، ژاکت، عطر، ادکلن، شلوار، جواهرات، لباس زیر...
سعی کردم باورش کنم.جونی پشت سرم ایستاد.
"اگه میخوای میتونی الان همشون رو امتحان کنی یا اینکه فقط دوش بگیری و بری تو تخت. اون ها فردا هم هستن. همینجا و برای تو."
"من ح-حموم رو ترجیح میدم، لطفا."
"پس میرم تا برات امادش کنم."
بعد از اینکه تنهام گذاشت دوباره کنار وسایلم نشستم و یکی از ژاکتای نرمم که به شدت دوسش داشتم رو لمس کردم. چطور میتونم اینو تنم کنم وقتی که برادرم رنج زیادی رو تحمل کرده. اون هم لایق اینه که به خرید بره و زندگی کنه. حتی بیشتر از من.
"اماده ای؟"
به داخل حموم رفتم. به اندازهی دفعهی قبل استرس اور نبود. شاید این منم که امروز نسبت به هرچیزی بی تفاوت شدم و شاید نسبت به قبل انقدر هم شوکه نشدم.
"بزار کمکت کنم."
پشتم ایستاد و دست هاش رو روی لبه های ژاکتم گذاشت. بازوهام رو بالا بردم و اون به نرمی لباسم رو بالا کشید. برای در اوردن دامنم لحظه ای مکث کرد و این من رو خجالت زده کرد...میخوام این رو خودم انجام بدم.
موهام رو به نرمی کنار زد.
"هر وقت که به کمک احتیاج داری بهم بگو تا بدونم، کوچولو."
قبل از اینکه تنهام بزاره با گذاشتن بوسه ای روی شونم متعجبم کرد.
وقتی که دامنم رو در میاوردم یاد اون اتفاق افتادم. حتی اون رو هم به این زودی فراموش کرده بودم؟ داخل رونم توسط لمس های اون دو نفر زخم و کبود شده...
حداقل بیشتر از اون پیش نرفت...داخل آب دراز کشیدم.
چشم هام رو بستم، سعی کردم خودم رو به آرامش آب بسپارم و مشکلاتم رو تا مدتی رها کنم...

YOU ARE READING
> MINE🌙[Completed]
Werewolf-Persian Translation- -زمانی که خانوادهی فقیری مثل خانوادهی پارک این قصد رو دارند که دخترشون رو در ازای گرفتنِ پول، با پسر آلفای بزرگ قبیله معامله کنند، تصورش رو نمیکنن که فرار اون دختر همهی برنامه هاشون رو نقشه بر آب کنه! اون ها در برابر آلفای خ...