به صدای آب که نشون میداد سوکجین داخل وان قرار گرفته گوش دادم. نمیتونم از نگران بودن درباره ی کلماتی که پدرم به زبون اورد دست بردارم.اینکه سوکجین رو پذیرفت خوشحال کنندست، اما طبق خواسته ی من پیش نرفت. قطعا که از نظر اون امگاها تنها برای یک چیز فایده دارن.
متنفرم از اینکه باعث شد سوکجین احساس بدی پیدا کنه. اون لیاقت این رو داره که احترام بیشتری ببینه! میدونم که از نظر پدرم، ازدواج کردن فقط و فقط به معنای اوردن یک جانشینه. ولی سوکجین هم انسانه و باید مثل یک انسان باهاش رفتار بشه.
دیدنِ محو شدنِ لبخند خوشگلش از روی لب هاش من رو عصبانی کرد. اصلا از دیدی که پدرم نسبت به امگای کوچولوی من داره خوشم نمیاد.
اون یک وسیله نیست.تصمیم گرفتم به سوکجین سر بزنم و وضعیتش رو چک کنم. ایستادم و در حالیکه خمیازه کشیدم به سمت حموم قدم برداشتم. در رو باز کردم.
دیدن تصویر امگای کوچولوم که سرش رو به وان تکیه داده بود و اب از لب های نیمه باز صورتی رنگش پایین میومد باعث شد بهش خیره بمونم. باید جوری بدن قشنگش رو بغل کنم که احساس بدی بهش دست نده و من رو پس نزنه.
بعد از ازدواجمون...کنترل کردن خودم از الان هم سخت تر میشه. بعد از اینکه بدونم اون به طور قانونی متعلق به منه. برای خودمه تا لمسش کنم، نگهش دارم و بهش اموزش بدم...الان فقط یک امگای بی تجربست که به کمکم نیاز داره، ولی وقتی همسرم بشه...تازه عروسِ کوچولوم...همه ی قول و قرارهامون فراموش میشه.
من به اندازه ی افکار امگای کوچولوم عالی نیستم. ولی بخاطر اون سعیم رو میکنم، چون میدونم که اون تا چه حد روزهای سختی رو گذرونده. و من اونقدرا هم هیولا نیستم.
اما هنوز هم یک الفای مذکر و قدرتمند هستم که نیازهایی داره. و تنها نیازش اینه که این پسر کوچولو رو از وجود خودش پر کنه.
به آرومی انگشت هام رو بین رون هاش کشیدم و لرزش بدنش رو زیر انگشت هام احساس کردم. هنوز خوابه.
بعد از مدتی تلاش برای اروم کردنِ خودم، حوله ای برداشتم و اون رو روی بازوهام بلند کردم. اهمیتی به خیس شدنِ لباسم ندادم همونطور که اون رو روی تخت خوابوندم. از کمدش پیراهنی ابریشمی و دخترونه رو بیرون اوردم و اون رو تنش کردم.
میدونم که امشب به اندازه ی کافی خودم رو ازمایش کردم. بعد از اتمام کارم کنارش دراز کشیدم و یه بالش بین خودمون گذاشتم. از اونجایی که خودم رو میشناسم نمیخوام اون رو آزار بدم.
چشم هام رو بستم و سعی کردم به خواب برم.
.....
با صدای تقه ای که به در خورد بیدار شدم.
"آقا، به من گفته شده مطمئن شم که شما سر ساعت 9:30 بیدارید. لطفا من رو ببخشید که مزاحم شدم."
صدای خدمتکار موردعلاقم، سولار بود.
در حالیکه چشم هام رو باز میکردم نالیدم. امگای کوچولوم بهم چسبیده بود و یکی از پاهاش رو روی پایین تنم انداخته بود. پیراهنش تا روی شکمش بالا رفته بود و این ها بهونه ای شد تا باز هم درد و فشار زیادی رو توی پایین تنم احساس کنم.هنوز زوده، نامجون، صبر کن.
این کار رو نکن...میدونی که بعدا پشیمون میشی...به نرمی سوکجین رو از خودم دور کردم و از تخت پایین اومدم. از نگاه کردن به عقب پرهیز کردم چون میدونم که اگه یک بار دیگه بهش نگاه کنم نمیتونم مسئولیت واکنشم رو به عهده بگیرم.
و من یک مرد مسئولیت پذیرم.دیگه نمیتونم...زمان زیادی رو تحمل کردم و من یک فرشته نیستم! نیاز دارم هرچه سریع تر خودم رو خالی و رها کنم.
میدونم باید چیکار کنم. به دنبال خدمتکارِ موردعلاقم رفتم. رابطه های فوری و سریعمون رو به یاد اوردم.
اون دوست داشتنیه و بهم اجازه میده هرکاری که خواستم انجام بدم. حقیقتا اگه سولار یک انسان کامل نبود الان هم اون رو داشتم و هم فرزندمون رو...
تا وقتی که زمانِ اروم کردنِ جفتم فرا برسه، به چیزی نیاز دارم تا من رو نگه داره...
سریعا خودم رو بهش رسوندم و لب هام رو لیسیدم. اعتراف میکنم که با یونیفرم خوب بنظر میرسه. اون رو به دیوار چسبوندم و خیلی سخت مشغول بوسیدنش شدم.
قبل از اینکه بین بازوهام قرار بگیره و پاهاش رو دور رون هام قفل کنه نفس نفس زد. مثل دفعه های قبل...
ESTÁS LEYENDO
> MINE🌙[Completed]
Hombres Lobo-Persian Translation- -زمانی که خانوادهی فقیری مثل خانوادهی پارک این قصد رو دارند که دخترشون رو در ازای گرفتنِ پول، با پسر آلفای بزرگ قبیله معامله کنند، تصورش رو نمیکنن که فرار اون دختر همهی برنامه هاشون رو نقشه بر آب کنه! اون ها در برابر آلفای خ...