36.Kim Seokjin

2.8K 614 61
                                    


"حالت چطوره؟ مطمئن باشم که خوبی؟"

همونطور که مستقیما به سمت اتاقش میرفتیم ازش پرسیدم.

از وقتی که برگشتم هنوز نتونستیم کاملا باهم صحبت کنیم‌ و در کل دیدارمون فقط با بغل و گریه گذشت تا وقتی که جیمین رو بردم تا بهش غذا بدم.

اون خیلی لاغر شده.
مضطرب لبش رو گاز گرفت و شونه هاش رو بالا انداخت.

"گمون میکنم. مشکلی نیست امشب رو کنار من بمونی؟"

اون رو به خودم نزدیک تر کردم و سرم رو تکون دادم.

"معلومه که نه! بیا بریم تو تخت و کلی حرف بزنیم."

بعد از اون از تخت راحت و بزرگ بالا رفتیم. الان دیگه نیاز نبود بخاطر سرما نگران مریض شدنمون باشیم.

"هیونگ؟"

"هوم؟"

"بهم میگی که...همه ی اینا چطور اتفاق افتاد؟ تموم چیزی که به یاد میارم اینه که کنار تو خوابیدم و در حالیکه سردم بود بیدار شدم، اما تنها بودم. مامان و بابا رفته بودن. هیچ آب و غذایی هم نداشتم. من واقعا ترسیده بودم."

"خیلی متاسفم‌! اون شب..‌.جیسو برای دوری کردن از ازدواج فرار کرد. مامان و بابا چاره ای نداشتن پس از من خواهش کردن تا نقش جیسو رو بازی کنم و جای اون باشم."

"ولی اون وقتی فهمید عصبانی نشد؟ میتونست بهت اسیب بزنه!"

"میدونم. ولی انجامش نداد...اون واقعا باهام مهربون برخورد کرد و مطمئن شد که از لحاظ غذا، لباس و تخت گرم تامینم کنه. اون...آلفای خیلی خوبیه، جیمین. وقتی شرایط مارو فهمید و متوجه شد که اون ها تو رو داخل خونه تنها گذاشتن، لحظه ای برای پیدا کردنت و امضا کردن اون برگه برای به عهده گرفتن مسئولیتت تردید نکرد."

"چرا تا این حد مراقبه؟"

خودمم بهش فکر کردم.
"نمیدونم. ولی خوشحالم. ما بالاخره میتونیم یک شانس واقعی برای زندگی کردن داشته باشیم."

"هیونگ؟"

"بله؟"

"می تونم برم مدرسه؟"

لحنش انقدر امیدوار بود که اصلا دلم نمیخواد ناامیدش کنم.

"واقعا دلت میخواد بری؟"

"همیشه ارزو داشتم که به یک مدرسه ی واقعی برم و شاید...چند تا دوست پیدا کنم."

در حالیکه لبخند میزد پیشونیش رو بوسیدم.

"دربارش با جونی صحبت میکنم، باشه؟ مطمئنم که باهاش مشکلی نداره‌."

دراز کشیدم و جیمین سرش رو روی سینم گذاشت.

"مطمئنی که بهت آسیبی نرسونده؟ فقط بخاطر من باهاش موندی؟"

"هم اره هم نه‌. اون هیچوقت بهم اسیب نزده. همیشه باهام مهربون بوده و هرچی که خواستم رو فراهم کرده. من...اولش ترسیده بودم ولی الان متوجه ام که هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره. اون خیلی خوب از ما مراقبت میکنه. اگه کنار اون بمونیم خیلی بهتر از اینه که پیش خانواده ای برگردیم که هیچوقت مارو نخواستن."

"باشه هیونگ. من فقط خوشحالی تو رو میخوام. نمیتونم باور کنم که با یک الفای مرد ازدواج کردی."

چشمای گرد و درشتش هنوز نگران بود.

"درسته که منم چنین انتظاری از زندگیم نداشتم. ولی...انقدرا هم بد نیست."

"م-منم باید با یک الفای مرد ازدواج کنم؟"

ناگهان از جاش بلند شد.

"این رو نمیخوام هیونگ! مجبورم نکن!"

بدن لرزونش رو توی بغلم کشیدم.

"نه! نه نه نه! تو رو به هیچ کاری که دوست نداری مجبور نمیکنم جیمین. مطمئن باش‌. تو تموم انتخاب هایی که من نداشتم رو داری. ازت میخوام پا به جهان بیرون بزاری و به عنوان یک امگا کلی تجربه به دست بیاری."

بهش لبخند زدم.

"دوسِت دارم، هیونگ. ممنونم که فراموشم نکردی."

"هیچوقت، جیمین. تو همیشه من رو برای حفاظت از خودت داری. منم دوسِت دارم."

با آروم شدن نفس هاش، متوجه شدم که به خواب رفته و بعد از اینکه بدنش رو چرخوندم بازوهام رو دورش پیچیدم.

چشم هام رو بستم و با دونستن اینکه جیمین حالش خوبه، کم کم به خواب رفتم‌.

> MINE🌙[Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora