7.Kim Namjoon

4.4K 814 95
                                    


چرا فقط بهش اجازه‌ی رفتن رو نمیدم؟
نمی‌تونم اون رو بکشم.
خیلی بامزه و بی‌گناهه.
من کاملا بی عاطفه نیستم!

بهرحال نمی‌دونم باید با این پسر چیکار کنم. بدن سفید و روشنش رو بغل کردم و به سمت اتاق خوابم-اتاق خوابمون-رفتم.

ازش انتظار فرار کردن نداشتم.
مخصوصا بعد از اینکه اون اطلاعات مهم رو فاش کرد.
میدونم همش بخاطر ترس بود و بعد از اینکه فشار زیادی بهش وارد کردم تصمیم گرفت فرار کنه.

این خوب نیست که باید به این شرایط عادت کنه. خانوادش بدون هشدار اون رو دور انداختن در حالیکه از سرنوشتی که در انتظارش بود آگاه بودن.

نفرت انگیزه. میدونم چرا اون رو برای فرستادن به اینجا انتخاب کردن.
اون یه امگای کوچولو و بی تجربست که به سن بلوغ رسیده و اون ها میدونستن که اگه تصمیم به کشتنش نگیرم، بعدش...

اون فقط 17 سالشه، درسته؟
خب، خب...من اطلاعات زیادی درباره‌ی امگاها ندارم اما تا جایی که یاد گرفتم نیازهای یک امگا از 16سالگی به بعد خودش رو نشون میده.

هیچ راهی برای کنترل غریزه ی من وجود نداره. پدر و مادرش با وجود اینکه میدونستن قراره چه اتفاقی براش بیوفته اون رو به اینجا فرستادن...احساس می‌کنم اون پسر بیچاره چیزی راجع بهش نمی‌دونه.

دنیای بیرون که توسط الفا و بتاهای گرسنه محاصره شده برای اون خیلی خطرناکه. پس بخاطر همینه که اون همیشه داخل خونه بوده...

چه پدر و مادر وحشتناکی!
من انقدر هم بد نیستم.
حقیقتا تنها درباره‌ی نیازهای یک امگای زن اطلاعات کاملی دارم...هیچ ایده ای ندارم که چطور باید به یک امگای مرد کمک کرد-مخصوصا نوعی از اون ها که تجربه‌ی چندانی نداره.

فقط امگاهای مرد این شدت از نیاز رو تجربه میکنن و فقط تعداد کمی از زن های دنیای ما در طبقات بالاتر که شامل بتاها و آلفاهای زن هستن این حس نیاز رو تجربه میکنن...اه کشیدم و نگاهی به 'جفت جدیدم' انداختم.

نمیدونم که چه احساسی درباره ی اون دارم.
این رو میخوام که جفت من باشه؟
ممکنه، ولی فقط بخاطر اینکه زیبایی بیش از حد و بوی عطرش میتونه غریزه ی من رو تحریک کنه.
اگرچه این معامله من رو فریب داد ولی شاید ضرر هم نکردم...
بنظر میرسه که یک جایزه ی ارزشمند رو به دست اوردم.

حدس میزنم خواهرش به اندازه‌ی اون ناآگاه نیست. چون به محض اینکه فهمید قراره به یک آلفای ترسناک و قدرتمند فروخته شه فرار کرد.
ظاهرا اون ها به دخترشون بیشتر از پسرشون اهمیت میدن.

کفش های صورتی رنگش رو در اوردم‌. اعتراف میکنم پاهای کوچولو و سفید رنگش که با پیراهن سفیدش پوشیده شده بودن...خیلی...خوشگله...

من این پسر رو میخوام.

و اگه صاحب فرزند شم؟
خب...این یک جایزه‌ی غیرمنتظرست.
قطعا اون تا اولین هیتش رو نگذرونه نمیتونه بچه رو حمل کنه...پس باید صبر کنم. و همینطور اون باید خوب غذا بخوره و خودش رو تقویت کنه. من اون رو سالم میخوام چون باید فرزندم رو به دنیا بیاره.

اون گفت که می‌تونه آشپزی و تمیز کاری کنه؟ شاید ازش استفاده کنم.

به خدمتکارها گفته بودم بعد از اماده کردنِ شام اون پسر رو حموم کنن ولی چند لحظه پیش تصمیمم عوض شد.
خودم انجامش میدم.
من لیاقت این رو دارم چیزی رو که بخاطرش یک میلیون دلار پول دادم به طور کامل ببینم!

داخل دستشویی رفتم و وان رو آماده کردم. پیراهنم رو در اوردم و به اتاق خواب برگشتم تا لباس های اون پسر رو در بیارم.

همونطور که لباسش رو از روی رون هاش پایین کشیدم چشم هام رو روی جای به جای پوست نرمش چرخوندم.

اون رو روی دست هام بلند کردم و بدنش رو داخل وان که از کف و حباب پر شده بود گذاشتم.
تا حدی تکون خورد و پلک هاش شروع به لرزیدن کرد.

وقتی که چشم هاش رو با تردید باز کرد من رو که کاملا لخت در کنارش ایستاده بودم دید.‌ با حالت بامزه ای چشم هاش رو بست.
پوزخند زدم و به ارومی داخل وانِ آب خوابیدم.

سرش رو برای دیدنم چرخوند هم زمان که یک تای ابروم رو بالا بردم.

"بیا اینجا"

زمزمه کردم. نگاهی به خودش انداخت و وقتی که متوجه‌ی نبودن لباس هاش شد، همونطور که زیرلب غر می‌زد خودش رو پوشوند.

"اون رو در بیار و بیا داخل."

منتظر موندم.

"همین الان!"

پنتیش رو-تنها چیزی که میتونست خصوصی ترین جای بدنش رو از من پنهون کنه-از پاهاش در اورد، خیلی سریع داخل وان نشست و رو به روی من قرار گرفت.

بعد از اون نگاه نگرانش رو برای اینکه قصدم رو بدونه بهم‌ انداخت.

بازوش رو گرفتم و اون رو به سمت خودم کشیدم. بین پاهام خزید و سرش روی سینم قرار گرفت.

همونطور که بدن لرزونش رو نگه داشته بودم لیف رو برداشتم و مشغول تمیز کردن پشتش شدم.
متعجب از جاش پرید، اما بعد از اون مطیعانه بین بازوهام آروم گرفت.

"خیلی لاغری. گفتی تو و خانوادت غذایی برای خوردن نداشتین؟"

این رو با احتیاط پرسیدم و سعی کردم تن صدام رو پایین نگه دارم.

"ب-بله"

"خدمتکارها غذا رو برات اماده میکنن. تو میتونی هر چیزی که دوس داری بخوری پس سالم میمونی، متوجه شدی؟"

"ب-بله، آلفا"

"دوست داری اسمم رو بدونی؟"

اب دهنش رو قورت داد.
"آقای، کیم."

"نه. کیم نامجون هستم. اجازه میدم زمانی که تنهاییم اسمم رو صدا کنی. ولی تو جمع باید اقا و یا الفا صدام کنی...ولی..."

به سمت گوشش خم شدم و اجازه دادم داغیِ نفس هام پوستش رو بسوزونه.

"تو تخت فقط اوپا و یا ددی صدام کن."

> MINE🌙[Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant