به محض اینکه در پشت سر اون مرد ترسناک بسته شد از کنار دیوار لیز خوردم.
نمیخوام به چیزی دست بزنم تا مبادا وسایل اینجا رو کثیف کنم.به دیوار تکیه دادم و ارزو کردم که کاش هنوز تو خونه و کنار جیمین بودم. نتونستم ازش خداحافظی کنم چون نمیدونستم که جفت جدیدم شخصا به دنبالم میاد. اون جذاب و خیلی...بزرگه.
و میتونم نیرویِ قویشو احساس کنم.اعتماد به نفس زیاد و تلاشی که برای لمس کردنم به خرج میده باعث میشه دست پاچه شم.
فکر اینکه چیزی نمونده تا حقیقت رو بفهمه لرزشی به اندامم انداخت.
بعد از اینکه مدت کوتاهی رو کنار من بگذرونه متوجهی بوی عطر متفاوتم میشه و...تعجب میکنم که هنوز متوجهش نشده.گشت و گذار اطراف این منطقه باید تجربه ی جالبی باشه. حقیقتا هیچوقت خونه ی خودمون رو برای دیدن شهر و ادمای مختلف ترک نکرده بودم.
این چیزی بود که جیسو ازش میترسید؟
اون ترجیح داد خانوادش بمیرن تا اینکه اینجا زندگی کنه و لذتشو ببره؟
احمق!امیدوارم امشب دوباره اون مرد رو نبینم ولی میدونم که میاد. بوی عطرش حس خوبی بهم میده و من این احساس رو دوست ندارم.
شکمم میسوزه و بدنم به دلایلی داغه. ممکنه مریض شده باشم؟
البته زیاد مهم نیست چون به زودی قراره بمیرم.وقتی نگاهم به تخت افتاد دلسرد شدم.
به اینکه با جیمین روی تخت کوچولومون بخوابیم عادت کرده بودم و حالا این تخت انقدر بزرگه که اگه کل خانوادم رو روی خودش جا بده باز هم جای خالی داره!ولی اگه همین تخت رو با اون مرد شریک شم...فضایی برای فرار از اون باقی نمیمونه.
اگه بخوام وجه امگا بودنم رو در نظر بگیرم، دلم میخواد همینجا و روی زمین بخوابم. ولی در حال حاضر به عنوان یک بتا ظاهر شدم و باید خودم رو قوی تر نشون بدم.
متاسفانه دارم از درون زیر فشار این حقه بازی خورد میشم اما برای خانوادم تا جایی که بتونم حفظش میکنم.
میدونم که دیگه هیچوقت اون هارو نمیبینم.
میدونم به محض اینکه ما اونجارو ترک کردیم وسایلشون رو به قصد فرار جمع کردن.
فقط دعا میکنم که کارم رو درست انجام بدم تا اون ها برای فرار از خشم اون مرد وقت کافی داشته باشن.
قطعا تموم عصبانیتش رو به وسیلهی من خالی میکنه اما میپذیرمش.زمانی که تا حدودی آرامشم رو به دست آوردم تصمیم گرفتم برای ازاد کردن ذهنم کاری انجام بدم.
وسایل جیسو رو از چمدون بیرون اوردم و اون هارو داخل کمدی که اون مرد در اختیارم گذاشته بود قرار دادم.انجام دادنش فایده ای نداره، اما...نمیتونم هیچ کاری انجام ندم چون در اون صورت وحشت تموم وجودم رو احاطه میکنه و حتی شاید از فکر و خیال زیاد به جنون برسم.
از لباس هایی که مجبور به پوشیدنشون هستم متنفرم.
در واقع از تموم وسایل دخترونه ای که داخل کمد جدیدم قرار گرفتن.
وسایل خودمو میخوام.
و همینطور خونهی خودمون رو.خانوادم اون ها رو نگه نمیدارن، چرا باید وسایلمو نگه دارن؟ فقط شاید جیمین بعضی از اون هارو برای اینکه من رو بهش یاداوری کنن برداره.
بهرحال...این فکر هم لبخند رو به لبم و هم قلبم رو به درد آورد.شنیدن صدایی باعث شد سرم رو به اطراف بچرخونم و اون مرد-اقای کیم-رو در حال نگاه کردن به خودم ببینم. از نگاهش هیچ چیز قابل فهمیدن نیست.
به داخل اتاق قدم برداشت و با نزدیک شدنش تونستم هالهی قرمزی که سفیدیِ چشم هاش رو پوشونده بود ببینم.
به دست هام که اخرین لباس رو تا میزد نگاهی انداخت.
"باید چیزهای بیشتری رو برات فراهم کنیم، درسته خوشگلم؟ میبرمت خرید و میتونی هر چیزی که میخوای بخری."
انگشت های زمختش دور بازوم حلقه شد.
به اجبار نگاهم رو بالا اوردم در حالیکه قلبم خودش رو به سینم میکوبید."می-میتونم دوش بگیرم لطفا؟"
مطمئن شدم که لحن صدام آروم و لطیف باشه. در حالیکه نگاهش رو روی تنم میچرخوند یک تای ابروش رو بالا انداخت.
"حتما. اجازه بده راهنماییت کنم."
دستم رو گرفت و من رو به سمت دری که پشت کمد پنهان شده بود راهنمایی کرد.
اون حموم حتی از اتاق من و جیمین هم بزرگ تره.
احساس کردم که برای دوباره لمس کردنم، نزدیک بهم ایستاد.خودم رو عقب کشیدم تا متوقفش کنم.
واقعا نمیتونم به این موضوع کمکی کنم.تمایلم به فرار کردن هر لحظه بیشتر میشه وقتی که دستم رو گرفت و همونطور که با سردرگمی حرکاتم رو دنبال میکرد، بین فضای بوی عطرم بیشتر نفس کشید.
سعی کردم دستش رو کنار بزنم."ل-لطفا بهم اسیب نزن..."
ترس وجودم رو در برگرفت هم زمان که به سمت گوشهی دیوار هلم داد و نگاه عصبانیش رو بهم دوخت.
همه چیز تموم شد...
تا مرگ، فاصله ی زيادي وجود نداره...

YOU ARE READING
> MINE🌙[Completed]
Werewolf-Persian Translation- -زمانی که خانوادهی فقیری مثل خانوادهی پارک این قصد رو دارند که دخترشون رو در ازای گرفتنِ پول، با پسر آلفای بزرگ قبیله معامله کنند، تصورش رو نمیکنن که فرار اون دختر همهی برنامه هاشون رو نقشه بر آب کنه! اون ها در برابر آلفای خ...