بعد از اینکه با هیونگ صحبت کردم دوباره وارد اتاق شدم و به بیبیم نگاه کردم... هرکسی که جرات کنه اذیتت کنه باید خودشو از دست رفته بدونه... هیچکس حق نداره به خانواده جئون جونگ کوک صدمه بزنه... حتی خودشون....
Next day
Third pov_
تهیونگ از خواب بلند شده بود و روی تخت نشسته بود
هنوز خواب کامل از سرش نپریده بود ولی یه چیزی اذیتش میکرد ... اینکه جونگ کوک تو تخت کنارش نبود... اروم از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت... ددیش و توی اشپزخونه درحال درست کردن رامن دید.....
-بیدار شدی بیبی؟؟؟
+ صبح به خیر دد.... چرا بیدار شدم پیشم نبودی؟؟
- اوه... ببخشید بیبی... ولی برات رامن درست کردم ..ببین..
تهیونگ چشمای ریز شدش و از رامن ها جدا کرد و به ددیش داد و با یه لحن لوس گفت
+ فقط به خاطر رامن ها میبخشمت...
کوک با صدای بلند به بامزگیه بیبیش خندید و موهاشو بهم ریخت و گفت
- شما خیلی بزرگوارید سرورم
تهیونگ بلند خندید و کوک با لبخند به خنده هاش نگاه کرد..... بیبیش حساس بود و همه مشکلاتش و زود فراموش میکرد.... کوک به خاطر این شخصیتش با اینکه یه لیتل بود افتخار میکرد...
- دارلینگ... امروز دانشگاه نرو ، باشه؟؟
+ چرا؟؟
- میخوایم بریم شهربازی...
+ هورااااااا..... عاشقتم کوکییییی
و بعدش پرید توی بغل ددیش...
کوک دستاشو زیر تهیونگ گذاشت تا نیفته.
- منم عاشقتم بیبی.. غذاتو که تموم کردی برو حاضر شو...
+ باشه...
یک ساعت بعد کوک و تهیونگ تو راه شهربازی بودن...+ دد...دد.... اول بریم ترن سوار شیم.. باشه؟؟باشه؟؟
کوک با خنده گفت
- باشه بیبی... میرم بلیط بگیرم..
کوک بعد از گرفتن بلیط با تهیونگ به سمت ترن رفتن... توی صف تهیونگ با ذوق از همه چی حرف میزد و کوک به حرفاش میخندید و جواب سوالاشو میداد..
توی ترن تهیونگ از هیجان جیغ میکشید و بعضی موقع ها دست کوک و فشار میداد... در نتیجه کوک درحال حاضر دست نداره ابلمبو داره....
اونا تا غروب توی شهربازی بودن و اختتامیه بازی هارو با چرخ و فلک انجام دادن.... میدونم...میدونم خیلی کلیشه ایه ولی خوب این یه داستانه دیگه نه؟؟ پر از کلیشه...
توی چرخ و فلک تهیونگ از شدت خستگی تو بغل کوک ولو شده بود و داشت از منظره لذت میبرد..
- خوابت میاد تایگر؟؟
+ اوهوم...
- بعد از این میریم شام میخوریم و میریم خونه ، باشه؟
+هووممم...
جونگ کوک به توله ببر خواب الودش لبخند زد و روی سرش و بوسید...
برای شام.. خوب وقتی شما یه پسر بچه داشته باشین که هم خوابش میاد هم گشنشه.. بهتون تسلیت میگم ... دهنتون سرویسه... ولی کوک.. اون از اینکار لذت میبرد.. اینکه تیکه تیکه از مرغ موردعلاقه پسرکشو بهش بده و اون تو خواب اونارو بخوره.. برای کوک همه اینا شیرین بودن...
بعد از رسیدن به خونه.. کوک تهیونگی رو که خوابیده بود برد تو و بعد از عوض کردن لباساش اونو توی تخت گذاشت..سرشو بوسید و محظ احتیاط یه نامه براش گذاشت که اگه بیدار شد نترسه..
لباساشو با یه دست لباس مشکی عوض کرد
CZYTASZ
ONE SHOTS OF COUPLES
Fanfiction‧›گایز این یه بوک پره مینی فیکه قول نمیدیم همشون اسمات باشه ولی سعیمونو میکنیم،واینکه کاپل درخواستیه. ‧›کاپل بگین مینی فیک/چند شاتی تحویل بگیرین. #آتی/اونی