orange 5🍊(kookmin)

1K 154 39
                                    

Jimmin pov
+هومم....حنایی تو چی میگی؟؟؟
° جیک جیک..جیک جیک جیک جیک...
+اره خوب اینم میشه...
• قد قد قد...
+برین بچه ها..مامانتون صداتون میکنه.
°جیک جیک؟؟؟
+اره فردا هم میام؟؟؟
بعد از خدافظی از جوجه ها پرواز کردم و برگشتم توی بالکن....
جونگ کوکی رفته بود تا پارچه بخره....
گفته برای لباسی که میخواد درست کنه یه چیز خاص میخواد....
امروز تولد جونگ کوکی بود و من نمیدونستم باید براش چیکار کنم....
ماها تو تینکی سیتی تولد نداریم...فقط یه بار در هر فصل جشن خوش امد گویی به پریای جدید داریم...که اون برای همست...
این چند وقته چون سعی میکردم هرچیزی رو که میبینم بخونم متوجه شدم که امروز تولد جونگ کوکیه...
و داشتم با جوجه ها درباره همین حرف میزدم....
نمیدونم براش چیکار کنم...
اون منو نجات داده....
چندین بار تاحالا...
باید حداقل بتونم یکم خوشحالش کنم
با فکری که به ذهنم رسید سریع وارد اتاق شدم...
با یکم گشتن تونستم یه کاغذ زرد بزرگ پیدا کنم...
اونو روی میز جونگ کوکی گذاشتم و از بالکن رفتم کنار لونه مرغ ها...
+خانم مرغه؟؟؟
•قد؟؟؟
+اینجایین....اگه اشکال نداشته باشه جوجه ها میتونن یکم دیگه بیان پیش،من؟؟ به کمکشون نیاز دارم...
•قد قد....
+چشم مواظبشونم....جوجه ها...بیان بریم....
.
+مرسی بچه..واقعا ممنونم....فردا براتون دونه میارم...باشه؟؟؟
°جیک جیک....
+اره پرپری....کارت عالی بود..برین پیش مامانتون ...زود باشین.....
گل هایی که به کمک جوجه ها چیده بودمشون رو روی اون کاغذ گذاشتمو بعدش با سختی با یه تیکه روبان بستمشون...
+بالاخره.....
متفکر به دسته گل خیره شدم...
+تو فیلما یه چیز دیگه هم روشون میزارناا...چی بود؟؟
اهااا....یه کاغذ نوشته میزارن روش....
دور و برم و نگاه کردم تا یه تیکه کاغذ پیدا کنم...
+خوب....جونگ کوکی همه چیز اینجا داره....
روی کاغد با بزرگ ترین حروفی که میتونستم نوشتم
" جونگ کوکی عزیزم...تولدت مبارک"
شکلاتی که جوجه ها از دست یه پسر بچه گرفته بودنو توی کشوی میز گذاشتم...
+اینم از این....
به روبان روبه روم نگاه کردم..‌.
انجامش بدم؟؟؟
یا..
نه؟؟؟
انجامش میدم.!
یه تیکه از روبان و بردیم و دور سرم بستم...
با شنیدن صدای در بدون نگاه کردن به خودم پریدم وسط دسته گل  و اونجا نشستم...
_جیمینیییی.....من اومَ....این چیههه؟؟؟؟
+تولدت مبارک جونگ کوکییییی.....
با گیجی ازم پرسید..
_تو...تو از کجا‌.....
+تو تقویمت زده بودی....به سختی تونستم بخونمش...اخه میدونی....هنوزم خوندن بعضی کلمه ها برام سخته جونگ کوکی.....
با چشمای خوشحالش بهم زل زد...
_خیلی وقت بود کسی برام تولد نگرفته بود...
اونشب جونگ کوکی کلی خوشحال بود....
بعد از اینکه شمعشو فوت کرد...
خودمو به سرش رسوندم و بوسیدمش....
هیچ راهی برای انکارش نبود...
من عاشق جونگ کوکی شده بودم...
ولی همه چی خوب پیش نمیرفت...
از روز بعدش درد بالهامو و ضعف بدنیم شروع شد....
جونگ کوکی با ناراحتی نگام میکرد و میفهمیدم که شبا وقتی من خوابم گریه میکنه...‌
اما من نمیخوابیدم...
از دردی که بدنم داشت.....
از دردی که قلبم داشت.....
و بدتر از همه...
راه درمانم...
دور شدن از این انسان بود...
Kook pov
از شب تولدم به بعد جیمینی مریض شد...‌
چشماش دیگه برق سابقشون و از دست داده بودنو و نمیخندیدن...‌
لب هاش خوب تظاهر میکردن اما چشماش نمیتونستن...
چشماش نمیتونستن به من دروغ بگن...حتی اگه خودش میخواست....
در طول روز تمام سعیمو میکنم تا خوشحال باشم و جیمینی رو ناراحت نکنم اما شبا....
دیگه نمیتونستم مقاومت کنم.....
ترس از دست دادنش....
ترس اینکه دیگه نباشه...‌
همه اینها آزارم میداد....
من نمیتونستم اینجوری ببینمش...
در طول روز.....
همش جلو پنجره مینشست و به بیرون زل میزد....
ینی ...اگه برگرده خوب میشه؟؟؟
اگه برگرده تینکی سیتی...
اگه بره اونجا پیش دوستاش....
خوب میشه؟؟؟؟

ONE SHOTS OF COUPLESWhere stories live. Discover now