jimin pov-
آفتاب مستقیم میخورد تو چشممو باعث کلافگیم میشد
غلطی تو جام زدم تا شاید این نوره فاکی کمتر چشامو دراره
خودمو بیشتر تو جای گرمو نرمی که توش فرو رفته بودم مچاله کردم و همونطور که چشام بسته بود زمزمه کردم...
+چه خوبههه تاحالا بالشم انقدر گرمو بزرگ نبوده..
_فکر کنم هنوزم خوابی...
با فکر اینکه من همیشه چصخلم و این صدا جز تخیلی که تو ذهنمه چیزی نیست لبخندی زدم...
+چه خوب بالشته سخن گو دوستتتت
یه دستو پامو روش انداختم تا به خودم نزدیک شه اما با برخورد دستم به ناحیه ی نرمی که حس میکردم بیشتر شبی باسنه تا بالشت شک شده تو دلم گفتم از کی تاحالا بالشتم کون در اوردهههه...
با باز کردن چشمام و دیدن دوتا چشم قرمز درست روبه روم چنان آژیری کشیدم که اون بدبخت با مخ خورد زمین...
دور و برمو نگاه کردم ...
اینجا که اتاق من نبود...
من کدوم گورستون تپه ای بودم پسسس..اینجا کجاستتت؟ نکنه میخوان منو بفروشن به دلالا...نه میخوان دلو معدمو در رارن ازمایشم کنن.... نکنه میخوان تواجز کنن بهمممم...
انقدر تو ذهنم سوال بود که متوجه نشدم چند دقیقه ای هست اون بدبخت مثل بز بهم زل زده و انگار داره یه دیوونه رو تماشا میکنه...
با حالت حق به جانبی یه تای ابرومو بالا بردموگفتم...
+چیه؟
اونم متقابلا یکی از ابروهاشو بالا بردو نگاهم کرد...
همینجوری مثل دو سیب زمینی با چشمامون باهم حرف میزدیم تا اینکه صدای در اومد...
×کوک میتونم بیام تو؟
_بیا
با گفتن این کلمه ،من سریع دست به کار شدمو بالشمو تو حالت پرتابی تو دستم گرفتمو با وارد شدن فرد پشت در شوتش کردم که دقیقا خورد تو ملاجشو و رب شد...
صدای داد اون پسر باعث شد لبخندی به این هدف گیریه دقیقم بزنم...
+ایوول به خودم
×چرا میزنیییییی..آی سرم...
اون پسری که نزدیک تر به من بود نگاه اخم الودی بهم کردو باعث شد نیشمو ببندمو مثل یه بچه بز سر جام بشینم...
بعد از گرفتن نگاهش از من و مطمئن شدن از اینکه بازم جفتک نمیندازم سرشو سمت اون پسری که هنوز کف اتاق ولو بود برگردوند...
_پاشو توعم دیگه مرده گنده ..با اون هیکل خجالت نمیکشی با یه بالشت میوفتی؟
رفت سمتشو دستشو دراز کردو اون یکیم با گرفتن دستش بلند شد...
نگاهمو از دستاشون گرفتمو اول به بالا تنه لختشون که بدجور ورزیده بود نگاهی انداختم و بعد چشامو به بالا سوق دادم...
+خاکه عالمممم..شما چقدر شبیهه همیننننن
اون پسری که با بالشم رب شده بود نیشخندی زدو جلو اومد...
×چیه تا الان دوقلو ندیدی کوچولو؟
قیاقمو کج کردمو در جوابش گفتم...
+نه تا الان دوتا عن دقیقا شبی هم ندیده بودم...
(اتی: چقد مکالمشون اشناست
اونی:من که چیزی یادم نمیاد)
چشماش از این همه حاضر جوابیه من گرد شده بود
وای جیمین آخر این کون سرخت سره سبزتو به باد میده...(اتی: طبیعیه که تصویر انتر کون سرخ تو ذهنم نقش بست؟؟؟)
برای اینکه دسته پیشو بگیرم..زود تر از اینکه اونا از حالت هنگ بزنن بیرون گفتم...
+من چرا اینجام؟شما کی هستین؟
من اخرین بار تو دانشگاه بودم الان اینجام..؟
همون پسر ربیه ابروهاشو بالا انداخت...
_ینی هیچی یادت نمیاد؟
با حالت هنگی نگاشون کردم و بعد از بالا اومدن ویندوزم لبخند ملیحی زدم...
+میشه یکیتون بناله ببینم من دقیقا چه وقی خوردم که یادم نمیاد؟
پسر ربی رو کرد به یبوسته کنارشو اروم گفت..
×کوک بنظرت داره ایسگامون نمیگیره؟!
با صدای بلندی که بیشتر شبیه جیغ بود گفتم...
+این الان دره گوشیه عنههههه؟نکبتتت میگی چه گوهی خوردم یا نه؟
شونه هاشو بالا انداختو قبل از اینکه من دوباره با بالشت مورد عنایت قرارش بدم گفت نُچ و فلنگو بست...
به همون یبوستی که حالا فهمیدم اسمش کوکه نگاه کردم
دستاشو رو شقیقه هاش گذاشتو اروم ماساژ میداد...
اخم غلیظی بین ابروهاش بود که جرعت نمیکردم حتی کلمه ای زر بزنم پس مثل بچه ی ادم فقط نگاهش کردم...
سرشو بالا اوردو بعد از کمی زل زدن بهم با صدای خش داری گفت...
_بگیر بشین رو تخت تا بهت بگم...
بعدشمخودش رفت رو مبلی که یکم از تخت دور بود نشست...
باز خوبه این شعورش میرسه اطرافم نباشه که اگه خواستم چیزی پرت کنم افلیج نشه...
(اتی: اوکی ولی من رو کوک کراشم
اونی: بیخود..ماینه)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
ONE SHOTS OF COUPLES
Фанфик‧›گایز این یه بوک پره مینی فیکه قول نمیدیم همشون اسمات باشه ولی سعیمونو میکنیم،واینکه کاپل درخواستیه. ‧›کاپل بگین مینی فیک/چند شاتی تحویل بگیرین. #آتی/اونی