های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد....
ریکوئست بدین ...یکم که بالا رفتیم پیجو باز میکنیم..
@oti_mm
~~~~~~~~~~~~~~~~×جونگ کوک.......
پس اسمش جونگ کوکه...ه....همون اسمی که تو دفتر خاطراته عمو خونده بودمممم....یعنی....یعنی پدرش عمویه منههههه؟؟؟؟؟kook pov°
خوابیده بودم و سعی میکردم ذهن آشفتمو سرو سامون بدم..اما با صدای اون مزاحم تازه وارد دستمو از رو سرم برداشتمو بهش خیره شدم..اما نه به تهیونگ به مرده پشته سریش...
همون مرد بود..خودش بود..
با شنیدن اسمم از زبون اون مرد شکم به یقین تبدیل شد همونی بود که وقتی هفت سالم بود بی اجازه سراغ صندوقه کوچیکی که بابا همیشه از ما قایم میکرد رفتم..توش پره نامه و یه تیکه عکس پیدا کرده بودم...اون عکس با این مرد مو نمیزد..._شما اسم منو از کجا میدونید..؟!
×من عموی تهیونگم..
_ازتون نپرسیدم کی هستید...پرسیدم..اسم..منو.. از کجا میدونید؟
×با اینکه صورتت شبیه به مادرته اما اخلاقت با پدرت مو نمیزنه...
_پس..پدرمو میشناسید...
پوستخندی زدو یک قدم جلو اومد درست رو به روم قرار گرفت و لب زد..
×بیشتر از اونی که فکرشو بکنی...
ابروهام بالا پریدن..خیلی میخواستم بدونم که این مرد دقیقا چه ارتباطی با پدرم داره...
ازم دور شدو به سمته صندلی کنار تخت رفتو روش نشست و پاشو رویه اون یکی پاش انداخت...
به تخت اشاره کردو گفت..
×هردوتون بشینید لطفا...
منو تهیونگ به هم نگاه کردیم و بعد اون جلو تر از من به سمته تخت رفت و نشست و حالا هردو منتظره پیوستن من به جمعشون بودم..
بالاخره نشستمو منتظر چشم دوختم بهش...
×من عاشق پدرت بودم..نه تنها من بلکه اونم همین حسو داشت..م.
از سره جام بلند شدمو حرفشو قطع کردم و بلند داد زدم
_چییی؟
×صبر کن پسر جون..به حرفام گوش بده
مگه نمیخواستی در باره پدرت بدونی..؟!
_درسته ولی نمیخواستم یه مشت چرتو پرت تحویلم بدی......
×اگه میخوای از همه چی با خبر بشی، بشینو حرف اضافه هم نزن..اگرم نمیخوای که میتونم برم...
_هووف...ادامش....
روشو از من گرفتو به تهیونگ نگاه کردو بی مقدمه گفت...
×نمیدونم چطور میخوای تا آخره عمرت اینو تحملکنی این حتی از جینم گستاخ تره...
به تهیونگ نگاه کردم اونم مثل من تعجب کرده بود
دوباره به اون مرد نگاه کردم...
_منظورت از ا...این حرف چی بود؟؟؟چرا من...
×چون اون جفته توعه کوک...
چشمام از این گشاد تر نمیشد...تهیونگ از سره جاش بلند شدو به سمته عموش رفت...
+دارین شوخی میکنین؟!اونم الان...
×من کاملا جدی بودم...یادمه گفتی با لمس دستش چه حسایی بهت منتقل شد.. و مطمعنم فقط تو این حسو نداشتی...
برگشت منو نگاه کرد و ادامه داد...
×کوکمداشته...شماها جفت همید...
تهیونگ خشک و قرمز شده بود و منو نگاه میکرد..وضعیت من بهتر از اون نبود مغزم توانایی هضم همه ی اینارو نداشت..نمیدونستم باید چجوری رفتار کنم یا حتی باید چی میگفتم..؟
...داشتم به همه ی اینا فکر میکردم که تهیونگ دویدو بعد هم با پرواز کردن از ما دور شد..من موندم با معشوقه ی پدرم...
×میدونم که کنجکاوی بشنوی که ماجرا از چه قراره..پس بهتره یکم با آرامش صحبت کنیم....
سری تکون دادم و دوباره رو به روش نشستم و اینبار سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم...
×منو پدرت واقعا همدیگرو دوست داشتیم کوک..
اسم تو اسمیه که من همیشه میخواستم روی بچمون بزارم پسرم..اما نشد..نزاشتن ما به هم برسیم...
هردوی ما جزوی از خاندان سلطنتی بودیم..پدرت ، اون ولیعهد فرشته ها بود.... وبرادر من هم به شیاطین حکومت میکرد..این رابطه خلاف قوانین بود.. همه چی خوب بود..تا وقتی که یکی از سربازاهای مرز راپورت مارو به پدر بزرگت میده..جلسه ی بزرگی بین دو طرف برگزار میشه برادرم منو زندانی میکنه اما مجازات پدر تو سنگین تر از من بوده..ت....
_تبعیدش کردن...
× متاسفانه.....مجبورش کردن با یک انسان با انتخاب خودش ازدواج کنه...مادرت انسان خیلی خوبی بود کوک..اما خوب میدونستمکه جین ذره ای بهش علاقه نداشت ...تو تموم اون مدت من براش نامه مینوشتم...اما دریغ از جواب..تا روزی که خبر رسید که دووم نیاوورده و...
_متوجه شدم..
×میدونم هضم این داستان برات سخته..تنهات میزارم تا بشینی بهش خوب فکر کنی..
ولی اینو بدون که من تنهاتون نمیزارم..این دفعه اجازه نمیدم به خاطره این قوانین مزخرف یه رابطه ی دیگه رو به گند بکشن..
بلند شد و چندتا ضربه به شونم زدو رفت..
و منو با ذهنی آشفته تنها گذاشت..بیشتر از اینکه داستان بابا ذهنمو در گیر کنه..درگیر جفتم بودم...
چشماش از یادم نمیرفت...
ینی اون حس تپشی بهش دست داد به خاطر جفت بودنمون بود؟؟؟
یعنی الان کجاست..
ینی نگرانی الانم هم به خاطر همین پیوند بینمونه؟؟؟هووف......
انقدر فکر کردم که نفهمیدم که کی دستم مشت شدو محکم رو آینه ی اتاقه ته فرود اومد..
_فاااااک....
خون از دستم چِکه میکرد اما انگار حسش نمیکردم... بدنم داغ بود.. رو زمین نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم...
tea pov°
نمیدونم چرا اینجا نشسته بودم..جایی که اولین بار دیدمش وقتی داشت آواز میخوند..پس دلیل همه ی اون تپشه قلبا وقتی دیدمش و اون حسا با لمسش.. اینه که ..ما..جفتیم...
ساعت ها اونجا نشستمو فکر کردم..به خودماومدم دیدم صبح شده به سمت خونه پرواز کردم..
وقتی رسیدم با دیدنه صحنه ی روبه روم
قلبم برایه لحظه ای از تپیدن دست کشید...
دستایه به خون نشسته ی کوک قلبمو خط خطی میکرد...
به سمتش رفتم رویه زمین زانو زدم ..دستشو تو دستم گرفتم بهش نگاه کردم هیچ حرکتی نمیکرد احتمالا خواب بود...
به دستش نگاه کردم..ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم رویه دستش ریخت..
_فکر کنم تو چشمات مژه رفته...
نگاهش کردم..بیدار بود اما هنوزم چشماشو بسته بود..
نمیدونم چرا اما یهو بغضم ترکیدو اشک دیدمو تار کرد.. کوک با شنیدنه صدام..سریع چشماشو باز کردو با تعجب بهم نگاه میکرد..
_هعیی ته...چرا گریه میکنی..ببین چیزی نیست..اشکاتو پاک کن..
فینگ فینگی کردمو گفتم..
+واسه دستای تو گریه نمیکنم..واسه بخته بدم گریه میکنمکه جفتم تویی..
داشتم ادامه میدادم که صدایه خنده ی بلنده کوک باعث قطع شدنه حرفم شد و من با چشمام داشتم تمام اجزای صورتشو نگاه میکردم..
ساکت شده بودو اون هم برای چند لحظه ای نگاهم کرد..
_خوردیم..
+چقدر قشنگ میخندی...مرض داری همیشه شبی پی پیه سفتی؟!
و بعد با نیشایه باز نگاهش کردم...
YOU ARE READING
ONE SHOTS OF COUPLES
Fanfiction‧›گایز این یه بوک پره مینی فیکه قول نمیدیم همشون اسمات باشه ولی سعیمونو میکنیم،واینکه کاپل درخواستیه. ‧›کاپل بگین مینی فیک/چند شاتی تحویل بگیرین. #آتی/اونی