Why it didnt work? 2 (kookv)

1K 128 30
                                    

tea pov
با باز کردن چشمم دیدمش...
×چرا باید بلافاصله بعد از بیدار شدنم قیافه ی نحستو ببینممممم؟
_مشکل از من نیست مشکل از خودته...
تا الان فکر کنم یه پنج باری سعی کردم مختو پاک کنم اما مثل اینکه زیادی التماس میکنی بِیاد بیاری:/
×هااا؟
_پفففف🤦🏻‍♂️
ببین کله شبو بهش فکر کردم.... اگه اون بفهمه که تو منو میشناسیو چیزایی که شنیدی هنوز یادته و صد البته اینو بفهمه که نمیتونم حافظه ی فاکیتو پاک کنم... البته که میکشتم..خب حالا من تورو میبرم پیشش و بوووم اون خودش همه چیو حل میکنه...
بالاخره میمیرمم...
×واااااات؟:|
یه تختت کمه؟میخوای بمیری؟
تو چه مرگته پسر..ببین بین خودمون میمونه باشه؟
با من رو راست باش تو از تیمارستانی جایی فرار نکردی؟
با حالت پوکری بهم نگاه میکرد...
_همرو برق میگیره مارو گوز:|
بیا یکم فکر کن...
من میتونم ذهنتو بخونم...
×چرتو پرت نگو بابا اتفاقی بود...
یه ابروشو بالا انداختو نگاهم کرد...
_که اتفاقی بود‌...
خب اینو داشته باش‌..‌.
بشکنی زد که تمام برق خونه رفت و با بشکن بعدیش برقا روشن شد...
×پففف..بچه گیر آوردی؟
این سنسور خیلی وقته درومده جناب:/
بلند شدو بازومو کشید و از خونه بیرون بردم...
بشکن دیگه ای زد که بارون گرفت با هر حرکت دستش رعدو برق میزد و من مثل کوزه شکسته ها پشتش قایم شده بودم...
برگشت سمتم...
_هنوزم فکر میکنی اتفاقین همه ی اینا؟
سرمو تکون دادم ک بارون قطع شد...
با تموم شدن بارون داخل رفت...
×هی مرتیکه لباسم خیس آب شده...
همش تقصیره توعه...
_میخواستم بهت نشون بدم خودت که نمیخواستی یکم فسفور بسوزونی...
چپ چپی نگاهش کردم...
×میگم حالا که تو این کارارو میکنی نمیتونی نیروی عجیبن قریبا به من بدی؟یا مثلا سیسک پکو این داستانا میخوام بازومم حجیم باشه...
_نچ:/
×پس به چه دردی میخوری.؟
_هیچی...
×پففف از آدمایی که چس نالن خوشم نمیادش...
_ صد دفعه گفتم من ادم نیستم:/
×باشه حوری...
_اونم نیستم...
×اه اصلا هر کوفتی ک هستی ...
.
.
توی باغه بزرگی بودم..مثل رویا بود..هوا افتابی بودو نور خورشید حس خوبی بهم میداد..به اون که جلو تر از من راه میرفت نگاه کردم..با هر قدمی که بر میداشت گل ها خشک میشدن و سبزه ها زرد و با قدم های من دوباره به حالت اولشون بر میگشتن...
کنار یه درختی ایستادو شروع به صدا زدن کرد..
_هعییی..کجایی...
ببین مهمون آوردم...
~لازم نیست انقدر صدام بزنی!
_فقط خواستم پیدات کنم...
ببین کیو آوردم...یکی از بنده های پاکو مهربونت...
لاغر مردنی خدا..خدا لاغر مردنی...
به اون مرد که قد بلندی داشت نگاه کردم...قیافه ی مهربونش باعث میشد نا خودآگاه بهش لبخند بزنم...
با دیدن لبخندم خندید که چال گونه هاش معلوم شد...
عع چال داره‌‌‌..دستشو سمتم دراز کردو گفت...
~سلام..اسم من نامجونه...
دستمو تو دستش گذاشتم که فشرد...
×منم تهیونگ هستم..فکر میکردم یه چیز نورانیو معلق ببینم...اما مثل اینکه ایشون واقعا دیوونست(:
نمیدونم چطور حرفشو باور کردم...
بهش اشاره زدم که چپ چپ‌نگاهم کرد...
نامجون خنده ی آرومی کردو گفت...
~بشین لطفا...
به چمن ها اشاره زد...
×هرچی جانگ کوک گفته درسته...
تعجب کرده بودم..!
بنظر نمیومد اینم خلوچل باشه..نکنه خودمم عقلم کم شده و دارم خیال پردازی میکنم...
با خندیدنش به خودم اومدم...
~میدونم درک کردنش یکم سخته...
×یکم؟!
یعنی باید باور کنم یه خدا جلو رومه؟!
با سر تایید کرد که چیزی نگفتم...
~خب جانگکوکی چرا آوردیش اینجا فکر میکردم زود تر از اینا حافظشو پاک کردی...
_هووم...
خودت از همه چی با خبری چرا میپرسی؟!
میخواستم..اما نشد فکر کنم خراب شدم...
الان دیگه میتونی از شرم خلاص شی زود باش نا پدیدم کن قدرتام دیگه کاری نمیکنن...
~جانگکوک..:/
خودت میدونی که این کارو نمیکنم...
_عی به خشکی:|||
خب چرااااا...
من نمیتونم حافظشو پاک کنم من مشکل دارممممم...
~اینکه نمیتونی حافظشو پاک کنی به این معنی نیست که مشکلی داری...
هنوز ارزو های زیادی هست که باید بهشون برسی...
بدون تو این دنیا معنی ای نداره...
اگه فقط خوشی دنیارو فرا بگیره چرخه ی زندگی از بین میره...تو باید وظیفتو به عنوان یه پروانه انجام بدی...
_پففف بازم حرفایه تکراری:/
خب اینو چیکارش کنم...؟
~بنظر نمیاد نیاز داشته باشه حافظش پاک بشه..میتونه با وجود دونستنن همه ی این ها به زندگیش ادامه بده...
_میدونستم بهم کمکی نمیکنی...
*بشکن زدن*
دوباره تو اون خونه بودیم که شروع به غر زدن کرد...
_اون پیریه صد ساله... میدونستم باز با اون حرفایه بابا بزرگونش دست به سرم میکنه
×هعییی..اگه با من کاری نداری اون دره کوفتیو باز کن..میخوام برم به کارو زندگیم برسمم...
_درسته تورو یادم رفته بود...
با باز کردن در به سمت در رفتمو از اون خونه بیرون زدم...
توی خیابونا قدم میزدم و به تموم اتفاقات اخیر فکر میکردم...
باورش برام سخت بود که من یه خدارو دیده بودم...
با فکر کردن با اون فرد که فهمیده بودم اسمش جانگکوکه...احساس خوبی بهم دست نداد...
×یعنی چرا میخواد بمیره...
حتما زندگیه سختی داشته...
اون که اصلا زنده نیست...پفف دیگه واقعا نمیدونم چی به چیه...
با رسیدنم به خونه دوشه کوتاهی گرفتمو رو تخت افتادم...
kook pov
نیاز به راهنمایی داشتم میدونستم که جین میتونه کمکم کنه اما چجوری میخواستم پیداش کنم خدا میدونه...
تمرکز کردم تا بتونم صداشو بشنوم...
اولین بار بی فایده بود..دوباره تلاش کردم...بازم نشد...
و برای بار سوم تونستم ردشو بزنم..تو یِ ساختمون متروکه بود...
به ساختمون نگاه کردم بنظر یه بیمارستان خرابه میاد..واردش شدم که صدای داد گوش خراشی باعث شد اخمامو توهم‌کنم..دستامو داخل کت چرمم فرو بردمو به راهم ادامه دادم...
همنطور که انتظار میرفت داشت یکیو منتقل میکرد...
(اونی:منظورش اینه داشته جونشو میگرفته او میفرستادش اون دنیا)
با شنیدن صدای پام برگشتو نگاهم کرد
*جانگکووک؟!
_چطوری جین خیلی وقته ندیدمت...
سمتم اومدو باهام دست داد...
* خوبم تو چطوری؟
_مثل همیشه...
*هنوزم به فکر ناپدید کردنه خودتی پسر..؟!
جوابی بهش ندادم و به جنازه تیکه تیکه شده ی رو به رو زل زدم...
_چیکاره بود که اینجوری باید میرفت؟؟
فکر میکردم اجازه نداری با زجر کسیو ببری اون دنیا...
*درسته..اما این عوضی استثنا بود...
سری تکون دادم که ادامه داد...
*مطمعنا کارت گیره وگرنه سراغ منو نمیگرفتی...
بگو ببینم چی شده...؟!
بعد از تعریف کردن کل ماجرا با حالت اندر فیسی نگاهم کرد...
_اومدم پیشت شاید تو بدونی باید چه خاکی تو سرم بریزم...
*خاک رس..
پکر نگاش کردم...
_اگه میخوای مثل اون نصحتم کنی رامو بکشمو برم...
*بشین سره جات...
با اینکه با کارت مخالفم و دلمم نمیخواد نا پدید شی ولی...
این تصمیم خودته و به من ربطی نداره...
تنها چیزی که به ذهنم میرسه یه چیزه...
_چی؟ اون چیه؟
*خب..یادمه یکی از کسایی که میشناختم میگفت یه راه هست که ما بتونیم به انسان تبدیل بشیم...
اونم اینه که یه انسان عاشقمون بشه...
_فکر کنم گفتم راه حل واسه نا پدید شدن نه به انسان تبدیل شدن...
*تو میتونی بعد از تبدیل شدنت خودتو بکشی...
(آتی:ودف:|
چرا داری بهش راه کار میدیی؟!)
×اما این نا مردیه در حق اون...
*فکر میکردم هیچ احساسی نداری...
(اتی:فیک میکیردم هیچ ایحسیسی نیدیری...
جیناااا...چیکار میکنیییی:/)
.
.
فکر کردن به حرفای جینی هیونگ باعث میشد اخمام توهم بره..فکر کنم ته نامردیه...
اون پسر فرق میکنه..نمیدونم چرا اما حس خوبی بهم میده...
جوری که نگاهم میکنه با ترس نیست...اون..اون ازم نمیترسه... چشماش...چشماش وقتی بهم نگاه میکنه حس ترس نداره...برعکس هرکسی که وقتی ماهیت منو میفهمید...
_اه...
از کی تا حالا به فکر اینو اونی احمق...🤦🏻‍♂️
برام مهم نیست که چه بلایی سرش میاد اون باید عاشقم بشه...
tea pov
چند روزی بود که اون مزاحم سرو کلش تو بیمارستان پیدا شده بود...
من مطمعنم که جز مدرک گوز مدرک دیگه ای نداره چه برسه دکتراااااا...
چرا به هرکی میگم که اون دکتر نیست فکر میکنه خلو چلی چیزیم:/
هیچ از قیافه ی میمونش خوشم نمیاد:/
من مثل چی خر زدم تا بتونم پرستار بشم اونوقت اون با یه بشکن از گوز به دکتر تبدیل شدهههه...
×آخه به کی بگم دردموووووووو...
*خشتک پاره کردن*
_اگه بدو بیرا گفتنت به من و داد زدنت تموم ش.اقای کیم، از تو اتاقم پرونده هارو برام بیار...
بهش نگاه کردم که دستاشو تو لباس سفید دکتریش کرده بودو با بی حسی نگاهم میکرد...
با دیدن مکثم چشمکی بهم زد.....
_میدونم جذابم..ولی توهم انقدر ضایه دیدم نزن...
×مرتیکه ی چمااااق...
شیطونه میگه بزنم آناتومیه صورتشو شبی اسفالت کنمممممماا...
با حرص به اتاقش رفتمو پرونده هارو برداشتم...
وقتی بهش رسیدم با فریادو اخمایه در هم گفتم...
×تو که با یه بشکن دکتر میشی چرا خودت به بوتِ گشادت فشار نمیاریو اونارو ور نمیداری عوض دستور دادن به مننننن...
_تو دستیارمی..کارت همینه...
سمتش رفتمو خواستم بزنمش که دستمو تو هوا گرفت و به خودش نزدیک کرد و با اون یکی دستش کمرمو گرفت...
با چشمایه وزقی نگاهش میکردم...
ا.این دیگه چی بود...اون داره چیکار میکنه..چ.چرا صورتش داره بهم نزدیک میشه...
با فهمیدن قصدش سرمو چرخوندم که یکم مکث کرد...
و بعدش لباشو سمت گردنم بردو بوسید...
قلبم انقدر تند میزد که میترسیدم صداش به گوشش برسه او از اینی که هست بیشتر آب بشم...
با عقب کشیدن سرش جیغ فرا بنفشی کشیدم که ازم جدا شد...
×پسره ی اَس هَولللللللل:||||
دستشو رو دهنم گذاشت و گفت...
_چته؟چرا داد میزنی دیوونه..یه بوس بود دیگه...میخوای همرو بکشونی اینجااااا؟
با اینکه دستش رو دهنم بود شروع کردم به حرف زدن که صدا های نا مفهومی ازم در میومد...
_چی میگی زبون بسته...
با بر داشتن دستش لیسی به دور لبم زدم تا شروع کنم به حرف زدن ولی متوجه ی نگاهش به لبام شدم:|||||
خدایا العف...
×کمتر چشاتو بکن تو دهنم نمیتونم حرفمو بزنمممم...
_میتونی مثل یه پسر خوب حرفتو نزنیو کار دیگه ای با اون لبات بکنی...
(اتی:یس ددی..بیبی خوبی میشه😂)
×ببینم امروز چیزی زدیییییی...
_چمه مگه؟!
×از خشتکت بپرسسس...
(آتی:مووووود فور عوررررررر😂)
بیرون رفتمو درو محکم بستم...
×فکر کنم عقلشو از دست دادههه مَردَک...

ادامه دارد...

آتی:هعییییی

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

آتی:هعییییی..کاش مریض شم بیوفتم رو تخت بیمارستان بلکه دکترم تو باشییی(:
اونی:لازم نکرده مریض شی:|

.........................................................
اینم پارت دوش^.^
دوسش داشته باشییید..ووتو کامنتم یادتون نره♡
#اونی

با تچکر😈

ONE SHOTS OF COUPLESTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon