Sugar Shine 2 (sope)

2K 224 23
                                    

های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد....های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد...ریکوئست بدین ...یکم که بالا رفتیم پیجو باز میکنیم..
@oti_mm

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با تعجب نگاهمو بهش دادم....باز هم چشمهاش..اون تیله های مشکی.... خیلی شبیه به چشمهای اون بودن
+ منظورتون چیه جناب مین؟؟؟
هوسوک که انگار تازه به خودش اومده باشه گفت
_ اوه..منظور خاصی نداشتم..منو ببخشید فقط اومده بودم بگم مادرتون میخوان غذا رو سرو کنن... بقیه سرشون شلوع بود اومدم تا بهتون اطلاع بدم...
با بهت سر تکون دادم....چطور امکان داره..حتی صدای لعتت شدش هم مثل اون عوضیه...
شوگر.... ببین چیکارم کردی که حتی به یه تازه از راه هم رحم نمیکنم...همش تقصیر توعه...واقعا دیوونه شدم....چهارسال گذشته رو تحمل نکردن که با ورود این تازه وارد تموم تلاشام سوخت شه...
سرمو تکون دادمو از اتاق به سمت اشپزخونه راه افتادم.. هرچی نزدیک تر میشدم صدای مامان و واضح تر میشنیدم...
*اقای مین .... شماقراره چند وقتی رو اینجا بمونین پس منم گفتم که بهتره تو این مدت یع سری از غذاهای پرتغالی رو براتون درست کنم.....تاحالا خوردین؟؟
_ راستش نه...من همش ترجیحم غذاهای کره ای بوده ولی خوب الان واقعا دلم میخواد این چیزی که بوش کل خونه رو گرفته رو مزه کنم...
*خوب این الهریا دِ میرلندِلّا ست.. یکی از غذاهای محبوب اینجا..
+مامان ...غذای کره ای درست نکردی؟؟ ممکنه این غذاها به مذاق جناب مین خوش نیان...
* هی پسر...فکر کردی فقط خودت بلدی؟؟ یه نگاه بنداز بعد بگو
سرمو به سمت میز برگردوندم که با خورشت کیم چی و برنج مواجه شدم....
لبخند پرویی به مامان زدم
+ خواستم فقط ببینم حواستون هست یا نه..
*اَیشش...بشین ببینم
× نچ نچ نچ...بدون من میخواستین شروع کنین؟؟
+نیومده غر نزن جیمین شی..بگیر بشین..
× هیونگگ... بعد از قرن ها منو دیدی یکم تحویلم بگیر دیگه..
+ سفارشت نداده بودن الان تحویل بگیرمت
با این حرفم مامان و یونگی خندیدن و جیمین لباشو داد جلو و مظلوم نگام کرد.
موهاشو بهم ریختم و گفتم
+ خالا بغض نکن... اینو بخور....فک نکنم تو سئول بتونی مثلشو پیدا کنی
ناهار و با شوخی ها و مسخره بازی های جیمین خوردیم و بعد از اون هم اون دو نفر رفتن تا استراحت کنن
* هوسوکا..
+ جانم مامان؟؟
* درستع شبیهشه ولی اون نیست
با بهت به مامان نگاه کردم.... ینی‌اونم فهمیده
* فک نکن متوجه نشدم هوسوکا... از وقتی اومده نگاهت و ازش برندلشتی.. با اینکه چهرشو ندیدی ولی چشماش خیلی شبیهشن... اون دیگع رفته هوسوکا... در ضمن یادته که چطوری بود؟؟
با شونه های افتاده آشپزخونه رو ترک کردم و سمت اتاقم رفتم ..وسط راه به یونگی برخورد کردم....به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.. با لحنی که ناراحتیمو نشون نده گفتم
+ جناب مین؟؟؟ مشکلی پیش اومده؟؟
سرشو اورد بالا و با چشمای پرش شوکم کرد
_ امکانش هست بریم جایی و صحبت کنیم؟؟
+ میرم حاضر شم.
........
با اون حالی که اون داشت نمیتونستم درخواستشو رد کنم...ولی....اون چیکار میتونه با من داشته باشه؟؟
اه....هوسوک خودتو جمع کن پسر.....اون فقط چشمای اونو داره...
( ولی صدا و هیکلشو میخوای چیکار کنی؟)
خفه شو لطفا...
سرمو محکم تکون دادمو از خونه خارج شدم.بیرون کنار درمنتظر بود..
_میشه پیاده بریم؟؟
سری تکون دادمو کنارش شروع به راه رفتن کردم..
_ وقتی بچه بودم هیچکس باهام بازی نمیکرد.... تو مدرسه همیشع ته کلاس کنار پنجره میشستم و بیرونو نگاه میکردم...
با تعجب به حرفاش گوش میکردم...چرا داره اینا رو به من میگه؟؟ این داستان چرا آشناست؟؟
_ بزرگتر که شدم اذیتم میکردن.... به هر بهانه ای مسخرم میکردن و کتکم میزدن...افسرده شده بودم.... این روند تا دانشگاه ادامه داشت....وقتی دیدمش ۲۶ سالم بود...داشت بازی میکرد.....خیلی طول کشید تا بهش بگم..اون اولین کسی بود که اذیتم نکرد،مسخرم نکرد،بهم پشت نکرد، در عوض جلوی همه اونایی که بهم تنفر میورزیدن وایستاد..سینه سپر کرد...ولی از اون به بعد اون به جای من اسیب دید، ترد شد، مسخره شد.....تصمیم گرفتم از پیشش برم....برم تا فراموشم کنه...سال بعدش یه دکتری پیدام کرد و بهم کمک کرد...۳۲ تا جراحی انجام دادم..تا شدم اینی که جلوت وایستاده....نمیخواستم دوباره برم و زندگیش و بهم بریزم...ولی مثل اینکه خود خدا هم میخواست ما باهم بمونیم...
صورتم از اشک لبریز شده بود...
+ توی...توی عوضی..چهارسال تنهام گذاشتی..میفهمی؟؟؟چهارسال فاکی نبودی!!! امیدم فقط اون دفتر بود... اینکه رفتنت دلیلی به جز علاقه نداشتن به من داشته....تو..تو حتی اسمتم به من نگفته بودی....چطور تونستی اینکارو با من بکنی؟؟؟ من لنتی وقتی قبول کردم باهات باشم همه چیز و میدونستم...کع ممکنه چجوری باشه...حق نداشتی به جای جفتمون تصمیم بگیری....
اشکام یکی بعداز اونیکی روی صورتم میغلتیدن...حتی اجازه نمیدادن قطره قبلی به انتهای جاده صورتم برسه...
اون...اومد جلو تن لرزونمو تو آغوشش کشید...
_ رفتم تا اذیتت نکنم...رفتم تافراموشم کنی....ولی نکردی هوسوک....منم نکردم..فک کردی این مدت برای من راحت بوده؟؟؟؟ هر روز که صورتمو توی اینه میدیدم به تو فکر میکردم..ینی الان کجاست؟؟ منو فراموش کرده؟؟ ازدواج کرده؟؟ با کسی هست؟؟؟
این فکرا دیوونم میکردن سوک....بعضی روزا توی بیمارستان اینقد فریاد میزدم تا با دارو بیوشم کنن.....دکترا فکر میکردن بعد از خوب شدن چهرم دیوونه شدم...فکرشون درست بود...من دیوونه شده بودم..از نبود تو...از اینکه در نبود تو دارم خوب میشم..
سوک...اینارو گفتم تا بدونی ...من به اندازه تو شایدم بیشتر دوست دارم....
دستامو دورش حلقه کردم و محکم به خودم فشارش دادم..
+ دیگه هیچوقت...هیچوقت حق نداری از پیشم تکون بخوری...فهمیدی پیشی؟؟؟
_ حتی بخوامم نمیتونم سوک....اینقدری پیشت میمونم تا ازم خسته بشی و پرتم کنی بیرون..
میون گریه تکخندی زدم...
اون دیگه برای منه...
چیزی میونمون نیست....
اون برای منه..
من برای اون.....
و ما....
برای همدیگه..

ONE SHOTS OF COUPLESWhere stories live. Discover now