Spoils of war (Sope)

1.2K 113 15
                                    

Part 1
-
Third pov

_لنتی خشابم خالیه..سوک یه خشاب بده...
* به همین زودی تموم کردی؟ یکم پیش سه تا خشاب بهت دادم...
_سوک..بده دیگه..نمیبینیشون؟
* تموم شدن باشه؟هیچی ندارم...
با بهت بهش نگاه کرد...
اونا الان وسط میدون جنگن و هیچ سلاحی ندارن؟!!
_فاک...میدونستم از اولم نباید میومدیم تو این منطقه فاکی..سوک بخواب رو زمین..سینه خیز از اینجا میریم بیرون...
*مطمئنی میتونیم؟
_بیا فعلا فقط از اینجا بریم..هنوز نمیخوام اینجا بمیرم..
هوسوک سرشو برای تایید تکون داد و دنبالش راه افتاد...
هوسوکم ترسیده بود..خیلیم ترسیده بود..لنتی اون برای میدون جنگ خیلی ترسو بود..فقط به اصرار خودش با یونگی اومده بود و فاک..الان جفتشون وسطه این جویبار خون گیر افتاده بودن...
تموم افراد جلوی چشماشون کشته شده بودن و اونا نتونسته بودن هیج کاری بکنن..
_سوکا...
با صدا شدنش توسط یونگی توجهش به اون جلب شد..
_حتی اگه زنده از این معرکه بیرون نرفتیم بدون عاشقتم باشه؟
میون اون حجم از غم هوسوک لبخند درخشانی زد..از اونایی که تا شعاع یک کیلومتریشو روشن میکرد...
*منم دوست دارم عوضی
یونگی خندید اما با صدای بمبی که کنارشون ترکید جفتشون خشکشون زد...
*بیا زودتر بریم بیرون یونگ...قول بده بعدش به فاکم میدی...
_حتما لاو...
هردوتاشون دوباره شروع به حرکت کردن..سینه خیز حرکت کردن توی اون خاک ریز لنتی خیلی سخت بود...
× ک..م...ک.....خوا...هش...میکنم...
هردوتاشون با شنیدن اون صدا متوقف شدنو به هم دیگه نگاه کردن
_نمیتونیم سوک...
*یونگ اون یه ادمه زندست...نمیتونیم بزاریم همینجا بمیره..
_ولی اخه...
*یونگگگگ...
هوسوک بلند داد زد...
_فاک دیس لایف...
یونگی بلند گفت و به سمت اون سمتی که صدا میومد رفت...
_هی..‌کجایی؟ یه چیزی بگو تا بتونم پیدات کنم...
×اینجا..اینجام....خوا...خواهش میکنم کمکم کنین...
یونگی و هوسوک با کمک هم اواری رو که ریخته بودن و کنار زدن و با دیدن زیرش شوکه سرجاشون خشکشون زد...
* شما...شما دوتا اینجا چه غلطی میکنینننن؟
هوسوک با عصبانیت داد زد که باعث شد اون دوتا پسر بزنن زیر گریه...
_فاک سوک...اروم باش...نمیبینی چقد ترسیدن؟
هوسوک یه نفس عمیق کشید و خم شد سمت اون دوتا...
*بیا اینجا کوچولو...
پسر بزرگتر پسر کوچیکترو با دست هوسوک داد و یونگی هم به اون کمک کرد تا بیاد بالا....
×خ...خیلی ممنونم...
پسر بزرگ تر گفت...
یونگی نگاه سر سری بهش کردو گفت...
_اسمت چیه؟
×اسمم جیمینه...جئون جیمین...اونم برادر کوچیکم جونگ کوکه..ما..ما قبل از شروع جنگ برای دیدن پدرمون اومده بودیم منطقه..ولی..ولی یهو این شرایط پیش اومد و اینجا گیر کردیم....
هوسوک همونطور که جونگ کوک و بغل کرده بود و نوازشش میکرد از جیمین پرسید.
*پدرتون...اون کیه؟
×فر...فرمانده جئون...
یونگی و هوسوک هردوتاشون باشنیدن اسم فرمانده خشکشون زد..
_از...ازوضیعت پدرتون خبر دارید؟
جیمین مظلوم سرشو پایین انداخت...
×اره...میدونم که مرده...
*متاسفم جیم....
با صدای خمپاره ای که کنارشون ترکید همشون رو زمین خوابیدن...
_ فعلا بیاین بریم...بعدا صحبت میکنیم...
همشون سرشونو تکون دادن...
× کوک و بدین خودم میارم...
* نمیخواد بچه...من میارمش....
جیمین با استرس سرشو تکون داد و پشت سر اون دوتا راه افتاد...
.
.
شب شده بودو اون چهار نفر هنوز توی میدون جنگ بودن ولی شدت اتیش کم شده بود...
فک کنم هردو طرف به خودشون استراحت داده بودن..
_ یکم استراحت کنین..نیم ساعت دیگه راه میفتیم..اگه همینجوری بریم سپیده نزده به منطقه امن میرسیم...
جیمین بی حال خودشو انداخت رو زمین...
×می..میشه کوک و بدین؟
هوسوک سرشو تکون داد و اون کوچولو رو به جیمین داد...
_سوک؟
هوسوک بی حال به یونگی نگاه کرد..
_این بچه ها احتمالا چند روزه غذا نخوردن..از آذوقمون چقد مونده؟
هوسوک کولشو پایین گذاشت و چن تا قوطی کنسرو ازش در اورد...
*اینا رو دارم...
_منم ۳ بسته دارم...یکم پوره برای اون کوچولو بزار..یکمم از اون کنسروا بده به جیمین...
هوسوک سرشو تکون داد و یونگی رفت تا یه اتیش کوچولو درست کنه...
* جیمین؟
جیمین به هوسوک نگاه کرد...
*چه جوری اونجا زنده موندین؟زمان کمی نبود...
جیمین سرشو پایین انداخت
× تا یه هفته اول با غلات صبحونه ای که داشتم جونگ کوک و سیر میکردم و خودم با چند تا بادوم...ولی بعد از اون هیچی...
کوک خیلی حالش بده..تو این دو هفته نصف شدع...
جیمین با تموم شدن حرفش به گریه افتاد...
هوسوک به جیمین نزدک شدو اونو تو بغلش کشید...
*اشکال نداره جیمینی..دیگه داریم میریم خونه...همه چی خوب میشه...
.
.
جیمین همونطوری که جونگ کوک تو بغلش بود خوابیده بود و هوسوک و یونگی روبه روشون نشسته بودن...
_سوک..
*هومم...
_به نظرت میتونیم سالم بریم بیرون؟
*تا اینجاشو اومدیم بقیشم میتونیم...
هردوشون با شنیدن صدای خشی خشی سیخ نشستن...
یونگی اروم از جاش بلند شدو به سمت جیمین رفت...
_جیمین..
اروم زمزمه کرد
جیمین سریع چشماشو با ترس باز کرد...
_هیشش...اروم...یکی داره میاد..اماده باش تا وقتی گفنم فرار کنیم،باشه؟
جیمین تند تند سرشو تکون داد...
هوسوک و یونگی دوطرف جیمین و جانگ کوک تا وایستادن از ازشون محافظت کنن...
با بیشتر شدن صدای خش خش جیمین خودشو جمع تر کرد و اون دونفرم بیشتر به هم نزدیک شدن...
با ورود چند تا از سربازای کره ای همه اونا نفس عمیقی کشیدن...
*خدایا شکرت...
# شما کی هستین؟خودتونو معرفی کنین...
یونگی و هوسوک احترام نظامی گذاشتن..
_سرباز مین یونگی از گردان شاهین..
*سرباز مین هوسوک از گردان شاهین...
# اه خدای من شماها زنده این؟ خبر رسیده بود تمام گردان نابود شده..
هوسوک اهی کشید..
_درسته قربان..فقط ما زنده موندیم...
# اونا کین همراهتون؟
_ بچه های فرمانده جئون...توی منطقه پیداشون کردیم..
@صبرکن ببینم...مگه نگفته بودن اونا مردن؟
_زیر اوار پیداشون کردیم
@ خیله خب زودباشید باید قبل از طلوع افتاب حرکت کنیم..ماشین همین نزدیکیه...
یونگی سری تکون دادو با دستاشو هوسوکو جیمینو به جلو هول داد...

ادامه دارد...

(اونی:بیایین دو داف بهتون نشنون بدم تو لباس سر بازی)

(اونی:بیایین دو داف بهتون نشنون بدم تو لباس سر بازی)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

:)))))_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ خب اول از همه هااایاونیتون برگشتهحقیقتا دلم برای پارت گذاشتن تنگ شده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


:)))))
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
خب اول از همه هااای
اونیتون برگشته
حقیقتا دلم برای پارت گذاشتن تنگ شده بود...
همش تقصیره این اسمات نویسه به خدا(اترین:منو میگه://///)
کچلم کرد تا یه چسه پارت بنویسه🥲🤦🏻‍♀️
آها یادم رفت بگم این کار مشترک عست
دوسش داشته باشین♡
ووتو کامنتم یادتون نره
#اونی

با تچکر😈

ONE SHOTS OF COUPLESWhere stories live. Discover now