های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد....های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد...ریکوئست بدین ...یکم که بالا رفتیم پیجو باز میکنیم..
@oti_mm~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
× ارباب جوان.....این سری چه چیزی مد نظرتونه؟؟؟
+یه پسر.....و شیرین...همین.
×بله ارباب....
جونگ کوک از اتاق ارباب جوانش بیرون رفت.....بازهم یه برده خون دیگه..
حقیقت اینکه اونا مجبور بودن برای زنده موندن از خون انسانها مصرف کنن اجتناب ناپذیر بود...
ولی ارباب جوان....
اون بیرحم بود....درحالی که میتونست فقط با استفاده از یک سوم خون انسان برای هفته ها تامین باشه...اون هر هفته یک برده خون میگرفت و بعداز رابطه تموم خونش و میمکید.....
اربابش.... اون از بچگی اینجوری بود...
با همه فرق داشت....
و از همه مهم تر.....
از عشق متنفر بود.....
بدون هیچ دلیلی....جونگ کوک از وقتی اربابش یه بچه پنج ساله بود بهش خدمت میکرد....
اون بچه هر عشقی رو که دریافت میکرد به بدترین وجه ممکن پس میزد...
تنفر از عشق...
چیزیبود که جونگ کوک ۱۳۰ ساله حتی به فکرش هم خطور نمیکرد....
چجوری میتونست با داشتن معشوقش از عشق متنفر باشه؟؟؟
چجوری میتونست با داشتن پسرکش که ثمره عشقش بود از عشق متنفر باشه؟؟؟
سعی کرد افکارشو از سرش بیرون کنه...
اینا فکرایی بودن که هر دفعه قبل از گرفتن برده به مغزش میرسید...
دلش میخواست برای اربابش کاری بکنه...
اما نمیدونست چیکار...
Jin pov
*جین..پاشو حاضر شو...از عمارت کیم درخواست برده دارن...
با شوک به مسئول بخش نگاه کردم....
عمارت کیم....
اون عمارت منحوس...شنیده بودم هر کی به اونجا رفته دیگه خبری از برگشتنش نیومده...
_نمیشه...نمیشه من نرم؟؟؟
*خودتم میدونی که نمیشه جین...حاضر،شو....
با استرسی که تک به تک سلول های بدنم و به لرزه در اورده بود تو صف انتخاب قرار گرفتم....
اروم باش جین....
چیزی نمیشه..
تو رو انتخاب نمیکنن
البته اینا تموم افکارم قبل از ایستادم مرد جلوم بود...
×سرتو بیار بالا..
اروم سرمو بردم بالا و بهش نگاه کردم....
× کانگ....همینو میبرم.....
ابدهنم که داشتم قورت میدادم پرید تو گلوم....
_ من؟؟؟
×کس دیگه ای غیر تورو نگاه میکنم؟؟؟
_خیر قربان.....عذرمیخوام..
× خوبه..
*جین بیا .باید حاضر،شی.....
.
.
با ترس پشت مرد راه میرفتم....
این عمارت به خودیه خود احساس ترس بهم میداد...
حس میکم وقتی با صاحبش روبه رو شم سکته کنم....
فاک دیس فاکینگ لایف...چرا من اخه؟؟؟؟
من هنوز نمیخوام بمیرم....
×هی پسر...
_ب..بله؟؟
×اسمت؟؟
_جین هستم قربان....
×خوبه...رفتی داخل بدون هیج صحبتی گوشه اتاق وایمیستی تا خود ارباب بیاد اینم بزن به صورتت...نیازی نیست درش بیاری..ارباب خوشش نمیاد.....فهمیدی؟؟
_ب..بله قر..قربان....
.
با ورودم به اتاق سرمای اونجا بهم نفوذ کرد...
ودف؟؟؟
خون اشامم باشی اینجا از سیبری هم سرد تره.....
سعی کردم با دستام خودمو گرم کنم و همزمان حرفای اون مرد رو هم اجرا کنم....
با حس پیچیدن دستای سرد تر از فضای اتاق بیشتر از قبل به خودم لرزیدم....
+ اسمت چیه برده؟؟؟
_ج...جین..
+لباسات و دربیار ..برو روی تخت.....
مگه قرار بود بهش بدم؟؟؟؟؟؟
اخمام و تو هم کردم و به سمتش برگشتم...
نسبت به بقیه انسانها قدرت بینایی قوی تری داشتم ولی خوب بازم به سطح خون اشاما نمیرسیدم...
همینکه میتونستم قیافشو ببینم بس بود.....
_اقا..ارباب..یا هرچی که هستی....من فقط برای تغذیه خونم اینجام...نیومدم به تو بدم.....فهمیدی؟؟؟؟
Third pov
نامجون با تمام تعجبی که توی تمام سال های عمرش نکرده بود داشت به فرد روبه روش نگاه میکرد....
یه نفر چقدر میتونه شبیه اون باشه؟؟؟
حتی اخلاقش؟؟؟
حتی لحن حرف زدنش و صداش؟؟؟
+تو....کی هستی؟؟؟
جین با دست کوبید تو سرش..
( اینم یه جور اسکله)
_ببین بیخیال ما شو...خونتو بخور بزا من برم به کار و زندگیم برسم....
+رو بندتو بردار....
جین با کلافگی اون رو بند مسخره رو از صورتش برداشت.....
نامجون با تحیر به صورتش نگاه کرد.....
واقعا خودش بود...
+سوکجین....
جین با تعجب از شنیدن اسم کاملش از دهن اون خون اشام بهش نگاه کرد.....
فقط مامانش اونم تا وقتی زنده بود به این اسم صداش میکرد....
_اینو از کجا میدونی؟؟
+ تو...تو واقعا اسمت سوکجیه؟؟؟ کیم سوکجین؟؟؟؟
جین دیگه بیشتر از این نمیتونست تعجب کنه.....
(این منو از کجا میشناسه؟؟؟)
_ منو از کجا میشناسی؟؟؟
جین با بدخلقی از نامجون پرسید.....
+برو بیرون و به جونگ کوک بگو بیاد اینجا ....خودتم بیرون وایمیستی...فهمیدی؟؟؟
جین ناخدآگاه سرشو برای تایید حرفهای نامجون تکون داد و از اتاق رفت بیرون....
با کمی سرگردونی بالاخره جونگ کوک یا همون مردی که اونو اورده بود پیدا کرد.....
(گاد....چشمای نازنینم)
اون لنتی داشت با تموم توانش پسر روبه روشو میبوسید.....
_اهم....ببخشید....
جونگ کوک با شنیدن صدا از تهیونگ فاصله گرفت و به طرف صدا برگشت...
با تعجب به اون برده که الان صحیح و سالم جلوش وایستاده بود نگاه کرد....
×اینجا چیکار میکنی؟؟؟
_اربابت خودش فرستادم بیرون گفت بهت بگم بری پیشش....
_اینا هم مشکل روانی دارن بابا
جین اروم زمزمه کرد.....
با به یاد اوردن اینکه افراد جلوش خون اشامن و قدرت شنواییشون بالاست یه دور بهشون نگاه کرد وشونشو بالا انداخت...
(به دوتا البالوی قشنگم)
جونگ کوک با زمزمه اینکه زود برمیگرده از تهیونگ جدا شد و قبل از رفتن رو به روی جین وایستاد...
×از اینجا تکون نمیخوری..فهمیدی؟؟؟
جین بی حوصله سرشو تکون داد....
تو این ۲۸ سال تو دنیایی زندگی کرده بود که پراز خون اشام بود...نمیدونست چرا..ولی برخلاف بقیه همنوهاش از اون خون خوارهای عوضی نمیترسید...
شاید چون میدونست ته ته تهش میمیره....
و اون از مرگ ترسی نداشت....
تقصیر خودش نبود...
همیشه هر وقت هرجایی حرف از مردن میشد همه با ترس میگفتن که دوست ندارن بمیرن و به نظرشون مرگ ترسناکه...
خوب...جین اینجوری نبود.....
نه اینکه از مرگ خوشش بیاد ..نه!!!
اون فقط فکر میکرد مرگ چیز ترسناکینیست و اگه براش اتفاق بیفته....
خوب چیز خاصی نمیشه...فقط دیگه نمیتونه تو این دنیا نفس بکشه.....
÷هی پسر....
جین سرشو سمت اون پسری که جونگ کوک داشت میبوسیدش برگردوند.....
_ چیه؟؟؟
÷مث اینکه کلا اعصاب نداری...اسمت چیه؟؟؟
_جین....
÷منم تهیونگم...همسر جونگ کوک...
جین چرخی به چشماش داد....
_خوب؟؟؟؟
÷ بزا حرفمو بزنم بچه اِ...... میدونستی تا حالا هیچکس از اتاق ارباب زنده بیرون نیومده و تو اولین نفری؟؟؟؟تازه هیچ اسیبیم ندیدی؟؟؟
_ اره...میدونم....این ارباب شما هم کصخله ها...میگه بکَن برو رو تخت...من نیومدم بهت بدم که ملعون...
تهیونگ نمیدونست یخنده یا بترسه....
این پسر قطعا این جملات رو جلوی ارباب گفته بود...
چجوریه که هنوز زنده بود؟؟؟؟
# پاپا....
تهیونگ با شنیدن صدای پسرکش از فکر دراومد و به سمت اون چرخید...
÷بله جیمینی؟؟؟
#پاپا......حوصلم سر رفتههه...میشه بریم بازی؟؟؟
جین به اون پسر کوچولو نگاه کرد....
(ینی میخواین بهم بگین این کیوت عن....پسر اون دوتا نره غوله؟؟؟؟)
÷پاپا رو ببخش جیمینی...الان نمیتونیم بریم...ارباب با بابایی کار داره...بعدا میریم باشه؟؟؟
#اما من حوصلم سر رفتههه...
_میخوای با من بازی کنی؟؟؟
تهیونگ دوباره متعجب شد.....
[ این بشر واقعا از ماها نمیترسه]
# شما کی هستین؟؟؟
جین از شدت کیوتی پسر مقابلش میخواست بره تو دیوار...
_من جینم....اسم تو چیه؟؟؟
#من جیمینم......
_ با اینکه تو و اون شوهرت خیلی نره و غولین ولی این خیلییی کیوتههههه.....
جین روبه رو تهیونگ گفت و بدون اطلاف وقت شروع به چلوندن و قلقلک دادن جیمین کرد.....
تهیونگ دیگه واقعا جا نداشت بیشتر از این تعجب کنه...
الان واقعا جیمین با یه انسان و کسی که نمیشناسه داره بازی میکنه و میخنده.؟؟؟
ودف؟؟؟؟؟؟
اونم جیمینی که همیشه پوکر به همه چی نگاه میکنه؟؟؟؟
ودف؟؟؟؟؟؟ادامه دارد....
............................
های به فرزندانم....
چطورین؟؟
اینسری براتون از نامجین اوردم....یونو؟؟
خوب....مثل همیشه دوسش داشته باشین🤗با تچکر😈
ČTEŠ
ONE SHOTS OF COUPLES
Fanfikce‧›گایز این یه بوک پره مینی فیکه قول نمیدیم همشون اسمات باشه ولی سعیمونو میکنیم،واینکه کاپل درخواستیه. ‧›کاپل بگین مینی فیک/چند شاتی تحویل بگیرین. #آتی/اونی