our cat 2(Threesome)

2.3K 249 29
                                    

gook pov-
با حالت نا باوری به تخت نگاه میکردم تا کوک بیاد...
با شنیدن صداش از اتاق بیرون اومدمو جوابشو دادم
_گوک
×بیا اینجا
با چشمای منتظر نگاهش کردم تا از پله ها بالا بیاد با رسیدنش بهم اروم وارد اتاقی که ازش بیرون اومده بودم شدم و به قیافه ی اخموی کوک نگاه کردم...
_اینجا چخبره؟!
×ف.فکر بدی نکن..اوکی؟این همون گربست
با دیدن قیافه ی پوکرش متوجه شدم که باورم نکرده..دستاشو داخل جیبش کردو با حالت عاقل اندرسفیهی نگاهم کرد
_گوک اگه میخوای با کسی باشی نیازی نیست این دروغارو ببافی
مثل خودش بهش زل زدم...
×کوک باور کن اگه بخوام با کسی باشم تو اخرین نفری هستی که میفهمی
من اینو نمیشناسم..ینی میشناسم ولی این گربه بود
رفتم اب بیارم بیام دیدم اینه...
با کلافگی دستی رو صورتم کشیدمو بهش نگاه کردم...
_میگی این همون بچه گربست که اندازه کفه دستت بود؟
×اره...
_بنظر خودت عجیب نیست؟
کفری نگاش کردم
×کوک چرا نفهم بازی در میاری؟
اخماش توهم رفتو با در اوردن گوشیش ازم دور شد
همینجوری با چشمام دنبالش میکردم که از اینور اتاق به اونوره اتاق میره...
_الو..نامجون حقیقتا نمیدونم چجوری برات توضیح بدم فقط پاشو بیا اینجا..
_باشه منتظرتم
تا اومدن نامجون هیونگ منو کوک تو سکوت به اون پسری که بدون هیچ لباسی رو تخت خوابیده بود نگاه کردیم
جفتمون باورمون نشده بود...
با شنیدت صدای زنگ و رفتن کوک از اتاق به خودم اومدمو یه شلوارک از تو کمد کشیدم بیرون و تن اون پسر کردم
با دیدن بدن سفیدش به سختی خودمو کنترل کردمو عقب کشیدم...
با شنیدن صداشون که نزدیک تر میشدن سمت در رفتم
×سلام هیونگ
*بح جناب کم پیدا باز چه دسته گلی به اب دادی پسر؟
چپ چپی به جفتشون نگاه کردم
×این دفعه من هیچ تقصیری ندارم...
از جلوی دراتاق کنار رفتم تا داخل شن
نامجون تک خنده ای کردو بعد رو به من گفت
*برای دیدن دوست پسرت ک نمیخواستی منو ببینی درسته؟
کوک شروع کرد تعریف کردن از ماجرا و من تو سکوت منتظر بودم تا حرفاش تموم شد
اما قیافه نامجون هیچ تعجبی توش نبود
بعد از یکم سکوت بالاخره به حرف اومد...
*یه هیبرید پیدا کردین
خیلی وقته داریم رو اینا کار میکنیم اما خیلی وقته هیبرید گربه ندیده بودم تقریبا میشه گفت از پنج سال پیش...
فکر میکردیم منقرض شدن
اخریش از دستمون فرار کرد اما یادم نمیاد که انقدر...
با دراز کردن دستش اخمام تو هم رفتو با صدایی که نسبتا بلند بودصداش کردم
×هیوونگ
*خیله خب بابا
_الان باید چیکار کنیم؟
*هیچی تحویل سازمان میدینش تا روش کار شه...
با اخمایه درهم به نامجون نگاه میکردم که خودش متوجه ی نگاهه خیرم بهش شدو سرشو سمتم برگردوند...
*با اون چشات سعی داری چی بگی که مثل وزغ بهم زل زدی جئون؟
×خودت میدونی برای چی!
* انتظار نداری که همچین چیزه نادریو گزارش ندم؟یدونه ازش هست اونم اینه همینی که رو تختت خوابیده...
بدون تغییر حالتی توی چهرم به کوک نگاه کردم که با گیجی به اون پسر نگاه میکرد
×باید اول از خودش بپرسیم که میخواد بیاد اونجا یا نه
نامجون پخی زد زیره خنده و دستشو گذاشت رو دلش...
* جوک میگی پسر؟ رضایت خودش؟حتما شوخیت گرفته...
دهنمو باز کردم که چیزی بگم اما کوک زودتر دست به کار شد...
_فعلا دست نگه دار نامجون باید یه تصمیم درست بگیریم نمیتونیم همینجوری بدیمش دستتون! معلوم نیست چه بلایی سرش میارین...
نامجون نگاه کلافه ای بهمون کرد
* نه مثل اینکه جدی این...
دستشو رویه پاش گذاشتو بلند شد
*اوکی..پس خبرم کن کوک
کوک سری تکون دادو همراه نامجون رفت تا بدرقش کنه
سمت تخت رفتمو لبه تخت نشستم...
این پسر چرا انقدر کیوت بود!ناخودآگاه دستمو دراز کردمو موهاشو نوازش کردم، نرم تر از چیزی بود که فکرشو میکردم...

ONE SHOTS OF COUPLESWhere stories live. Discover now