واقعا خوشحال میشم اگه منو بابت اشتباهات نگراشی و تایپوها ببخشید. من بشدت سرم شلوغه، ولی سعی میکنم توی ادیتهای بعدی جبرانش کنم.
[سئول، سه روز قبل از عملیات]
افکار توی مغزش، پخش و پلا تر از هر وقتی، اجازه نمیدادن بفهمه چطور باید خودشو از مهلکهای که گیر افتاده، نجات بده. جای هیچ اشتباهی نبود و یه قدم اضافه میتونست، اونو تا ته دره پرت کنه!
تموم ماموریتهای سازمان، مخفیانه انجام میشد و در طول ماموریت، بجز افراد تیم کسی چهره کس دیگه رو نباید میدید، ولی اینبار همه چی فرق میکرد؛ قرار بود تا رسیدن به روز ماموریت توی پایگاه بمونن.بنظر همه چی قرار بود آروم پیش بره، ولی چانگبین میدونست، حالا که داره به گرفتن منطقهی اصلـی نزدیک میشه و فقط یه پله برای تصاحب کردنش مونده، تا برای همیشه از شر این گنداب خلاص شه و به خشکی برسه؛ رقیبهاش دست بردار نیستن و تا میتونن برای گرفتن تاج پادشاهی سگ میدوونن! و حتی شک نداشت که این موندن توی پایگاه، برای محک زدن هم دیگه، یه نوع نقشهست.
افـراد قدیمی سازمان، خبر داشتن که موندن توی پایگاه و دیدن تموم اون اتفاقات روزمره و چانگبین، چه ارتباطی باهم دارن. شیطان، سایه ای که قراره دوبـاره سراغش بیاد و تا میتونه روحشو تاریکتر کنه، اونم وقتی که چانگبین میدونست باید تاابد ازش پیروی کنه.
توی رینگ بودن، چیـزی بود که میتونست باهاش ساعتها فکر جهنم رو از سرش بیرون کنه؛ حتی اگه نیم ساعت بعد قراره پا بذاره تو شعلههای آتش، 29 دقیقه قبلش رو باید توی رینگ میموند.. میتونست قدرت تیغههای شمشیر رو ازش بگیره.. بین فریادهای بلندش، صدای مرگ دشمنانش رو بشنوه و تا میتونه خشمی که توی وجود تاریکش پرورش یافته رو، با مشت هـای قویش خالی کنه. اون میدون براش فقط یه رینگ مبارزه نبود.. اون دستکشا فقط یه دستکش عادی نبود.. چانگبین میجنگید، تا پشت نقابِ جمع کردن دلارها و بردن شرط بندی، روحش تغذیه شه و وجودشو خالی از تاریکی و خشم کنه.. دیوار تاریک وجودش، رنگ آمیزی میشد، وقتی خون رقیباش روی زمین جاری میشد و همه جا بوی پیروزی میگرفت.
شمارش تعداد دفعاتی که لبخند اون پسرو زیر مشتاش میدید، از دستش در رفته بود. مثل یه روتین عادی..اون میومد و درخواست مبارزه میداد و به یک دقیقه نمیرسید، که زیر چهارمین یا پنجمین ضربش، روی زمین می افتاد و تا وقتی که از روش بلند نمیشد، نگاه گیراش با همون نقش قرمز روی گونهی استخونی و سفیدش، چشمای خمار و ورم کرده، سیاهی کوچیکی که خال قهوهایشو میپوشوند و یه لبخند که دندونای سفیدشو نشون میداد، چانگبینو زوم میکرد.
چانگبین یقهی چروکش رو گرفت و کمی سرشو از زمین فاصله داد و موهای بهم ریختهی هیونجین روی هوا معلق شد؛ درحالی که بخاطر معطل کردن چانگبین روی رینگ، نفس نفس میزد و سینهش بالا پایین میشد و گوشهی لبش یه نیشخند همیشگی جا خوش کرده بود. سرشو تا روی گوشاش خم کرد و بازدم نفس گرمشو همونجا رها کرد و اجازه نداد این لذت برای هیونجین بیشتر از چند صدم ثانیه طول بکشه؛ گرهی انگشتاش باز شد و سر هیونجین روی زمین بتنی، پرت شد.
YOU ARE READING
CODE ⁷⁶⁰⁰ 'SKZ'
Fanfiction𝘾𝙤𝙢𝙥𝙡𝙚𝙩𝙚𝙙 ⌝فصل اول: کامل شده⌞ ⌝فصل دوم : کامل شده⌞ هوانگ هیونجین جاسوس مخفی تیم اساساف، به قصد زمین زدنِ سو چانگبین، لیدر تیم رقیب، باهاش ارتباط برقرار میکنه و نترسو بودنش توی نزدیک شدن به یکی از مهره هـای اصلی سازمان، باعث میشه ه...