خونه تاریک بود و کسی برای روشن کردنش اقدامی نمیکرد. دیدن جیسونگ و شرایطش حس بهتری بهش داده بود، ولی چند روزی میشد چانگبین رو اطراف خونه برای تشکر نمیدید. هرچند توی ذهش فقط بهونهی تشکر میآورد، ولی برای اولین بار بابت حرفایی که اون شب با بی رحمی توی صورتش کوبید، از خودش عصبی بود. حرفایی که با وجود دردِ توی قلبش، باز هم نباید تکرار میشدن. نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده، که برای ناراحت کردن چانگبین عذاب میکشه، فقط میدونست این درجه از بیرحمی، حق اون نبود. بخصوص بعد اینکه گذاشته بود جیسونگ رو با وجود حرفایی که بهش زد، ببینه تا آروم شه.
توی خونهی بزرگش احساس غریبی داشت. تنها جاهایی که میرفت آشپزخونه و کاناپه وسط نشیمن و بعد اتاقش برای دوش گرفتن بود. شبا تا دیروقت همینجا وسط نشیمن منتظر باز شدن در و دیدنِ چانگبین بود. ولی از یه جایی خوابش میبرد و بعد متوجه نمیشد که برگشته یا نه..
نمیدونست چند شب و روز شده.. زمان فقط برای اون انقدر دیر و سخت میگذشت، که افکارش دست از مغزش بر نمیداشتن؟ به خودش که میومد میدید از افکار بیش از حد درحال چنگ زدن موهاش ـه و گریه میکنه. سخت بود. تحمل عذابی که میکشید و احساساتی که داشت. تحمل شرایط و عوض شدنِ زندگیش!
"میشه منو ببری بیرون؟ فرار نمیکنم لعنتی."
با عصبانیت کلمات رو کنار هم چید و بعد نگاهش رو به مرد قد بلند و کتشلواری بالای سرش که چند ساعتی میشد بهش چسبیده بود و برای بیرون رفتن التماسش رو میکرد، داد.
لحظهی آخر تسلیم شده بود و کنار دیوار نزدیک در خونه، دقیقا جایی که اون مرد صاف ایستاده بود و تکون نمیخورد، نشسته بود و از پایین نگاش میکرد.
"مجسمهای چیزی هستی؟ نکنه سو چانگبین برای حرف نزدن بهت پول میده؟؟"
هيونجين با حرص گفت و کمی از پارچهی مشکی کت شلوارش رو با نوک دوتا انگشتش گرفت و آروم تکون داد.
"هی !! لالی؟؟"
هیونجین خودشو روی زمین کشید و تقریبا بهش چسبید :"هی.. میدونم بابت تحمل کردن من بهت پول خیلی زیادی میده، ولی اگه به حرفم گوش ندی و اذیتم کنی، ممکنه بکشتت. با چشمای خودم بااینکه نمیخواست بفهمم، این صحنه رو دیدم؛ جدی میگم...!"
هيونجين به آرومی زمزمه کرد و نیشخند روی لبش، طوری که انگار یه چالش رو برده باشه، جاخوش کرد. البته این پیروزی با نگرفتن ِواکنشی زیاد طول نکشید و اینبار واقعا از تلاش کردن ناامید شد.
--
بازدمهای تند و عمیقشون تبدیل به یه بخار خاکستری رنگ میشد و چیزی طول نمیکشید که توی تاریکی شب محو شه. بارون میومد و صدای برخورد قطراتش به چتر بالای سر چانگبین، بین صدای برخورد امواج دریا تنها چیزایی بودن که به گوش میرسید. چانگبین روی چهارپایهی مرد ماهیگیری که چند ساعت پیش با تاریکی هوا اونجارو ترک کرده بود، نشسته بود و با چاقوی جیبیش بُرش ـای طویلی به درازای چوب تقریبا کوچیک و محکم، اما سبک توی دستش میداد.
YOU ARE READING
CODE ⁷⁶⁰⁰ 'SKZ'
Fanfiction𝘾𝙤𝙢𝙥𝙡𝙚𝙩𝙚𝙙 ⌝فصل اول: کامل شده⌞ ⌝فصل دوم : کامل شده⌞ هوانگ هیونجین جاسوس مخفی تیم اساساف، به قصد زمین زدنِ سو چانگبین، لیدر تیم رقیب، باهاش ارتباط برقرار میکنه و نترسو بودنش توی نزدیک شدن به یکی از مهره هـای اصلی سازمان، باعث میشه ه...