XII𓍯Twelve

1.8K 456 268
                                    

خونه تو سکوت سنگینی فرو رفته بود و عقربه‌های ساعت 3 صبح رو نشون میدادن..
درد با بی رحمیِ تموم، توی سرش می‌پیچید و توی مغزش جولان می‌داد؛ حتی وقت چشماشو باز کرد و نور لوستر بالای سرش به چشماش تابید، درد مغزشو سوزوند. چشماشو روی هم فشار داد و دستشو بالا برد : "لیکسی... این کوفتی رو خاموش کن." صدای مستش، به زور به گوش می‌رسید، ولی همراه با رگه‌هایی از خشم بود. هنوز الکلِ اون نوشیدنی توی رگهاش درحال جریان بود؛ سرگیجه داشت و کمی گیج می‌زد. بدنش از سرمایی که به پوستش رسید، لرزید؛ پس بدنشو توی شکمش جمع کرد... الان نیاز به یه جای چیز گرم و نرم برای خواب داشت. "پتــو."

وقتی باز هم جوابی نگرفت و اون لامپ بالای سرش همچنان با شدت نورشو به صورتش پرت میکرد، با کلافگی خودشو روی مبل چرخوند‌؛ اون جنس چرم زیر سرش زیادی متفاوت و راحت بود‌؛ به یاد نداشت، چان همچین چیزی توی ساختمونش داشته باشه: "فاک بهش" چشماشو دوباره به سختی باز کرد و رنگ مشکی کاناپه اولین چیزی بود که دید.. 'لابد چان دوباره ولخرجی کرده' از ذهنش گذشت، وقتی بلند شد و پاهاش از کاناپه آویزون شد.

"چیز دیگه ای نمیخوای؟" و خیلی زود هیونجین با همون اخم کوچیک روی صورتش، برگشت سمت صدای خسته و بمی که از پشت سرش شنید. این یه چهره‌ی متفاوت از اون پسر بود.. طوری که چانگبین حتی خط‌های چین افتاده گوشه‌ی چشماشو هم بخاطر اخم دید.
"چرا لامپارو خاموش نمی‌کنی؟ " هیونجین با لحن معترضی گفت و حرفشو با کشیدن کلمه‌ی آخر جملش، تموم کرد. چانگبین از اخلاق جدیدی که ازش میدید، کمی تعجب کرد و غنچه کردن لباش از چشمای چانگبین دور نموند... اون چش بود؟ توقع داشت از اینکه توی خونشه، تا مغز استخون خوشحال شه و از سرو کولش بالا بره.. ولی هیونجین مست کاملا متفاوت بود؟!

چانگبین با آرامش به کارش که درحال درست کردن یه قهوه‌ی دلچسب بود، ادامه داد.
" با توام لیکسی." و دستشو روی سرش گذاشت و بلند شد. اهمیتی به تلو تلو خوردن بدنش نداد و جلو رفت و قبل از نشستن روی صندلی روبه‌روی کسی که فلیکس میدیدش، کلافه دستی تو موهاش کشید.

"میگی فقط پیش من نیشت تا بناگوش بازه؟"
قبل از گرم شدنش روی صندلی، صدای چانگبین باعث شد سرشو بالا بیاره و با یه جفت چشم مشکی درشت روبه‌رو شه.
قیافش کمی شوکه شد، ولی طولی نداد که با وجود سردرد، دوباره اون لبخند روی لباش شکل گرفت: "وااو" بلند شد و به سختی، درحالی که تو اون فاصله‌ی کوتاه چندبار تا مرز زمین خوردن رفت، میز بزرگ رو دور زد.. چانگبین دوباره شوکه شد، وقتی هیونجین از بازوهاش گرفت : "منو آوردی خونت." و کنارش روی زمین دو زانو نشست. مرد بزرگتر نتونست نگاهشو از دو جفت چشم درشتی که از پایین بهش خیره شدن، بگیره : " اگه اونجا ولت میکردم دردسر می‌شد." معلومه که نمیتونست.

هیونجین گونه‌‌های ملتهبش رو به دستای چانگبین مالید و هیچ ایده‌ای درمورد اینکه 'چرا دردسر می‌شد؟' از ذهن مستش عبور نکرد: "تو خیلی مهربونی چانگبینــــــــا." اسمشو تا جایی که می‌تونست کشیــد و دوباره گونه‌ش رو به دست چانگبین مالید؛ طوری که چانگبین یادش رفت، تو چه موقعیتی گیر کرده...
"از این کار خوشم نمیاد توله." و با ضرب دستشو از اون گودال پراز مواد مذاب بیرون کشید؛ طوری که سر هیونجین تا نزدیک کف زمین، پرت شد. ولی هیونجینِ مست، کسی نبود که بیخیال شه و اینبار از ساق پاهاش آویزون شد و درحالی که چشماش رو بسته بود، دوباره همون کار عجیبش که مالیدن به چانگبین بود رو ادامه داد :"خیلی گرمی، اممم. " و با حالت نرمی، لباشو جلو داد و سرشو روی زانوهای چانگبینی که براش خیلی مهربون بنظر می‌اومد، گذاشت.

CODE ⁷⁶⁰⁰ 'SKZ'Where stories live. Discover now