XVI𓍯Sixteen

1.8K 440 498
                                    


هیونجین واقعا نیاز داشت کمی نفس بکشه، بخصوص وقتی چانگبین کمی بیشتر روش خم شد و نیمی از وزنشو روی بدنش انداخت. تو اون لحظه که گرسنگی بهش فشار می‌آورد و تحمل این مسئله که نمیتونست تو بغل کسی بخوابه و تموم این دو ساعت تقریبا بیدار بود، واقعا نیاز داشت از زیر بازو های سنگینش که انگار با بخواب رفتن سنگین تر شده بود، فرار کنه.

کمی وول خورد ولی اینکار باعث میشد اون بیدار شه و نقشه‌اش خراب شه، پس سعی کرد آرومتر پیش بره. همزمان چانگبین دستشو بیشتر زیر کمرش، حد فاصل بدنش و تخت فرو برد و کارو برای هیونجین سختتر کرد. هیونجین پوف عمیقی کشید و نفسش مستقیم به همونجایی که بود، یعنی قفسه‌ی سینه‌ی لخت چانگبین برخورد کرد و انگار نفسش سینه هـاشو رو غلغلک داد، چون کمی تو جاش تکون خورد و اینبار دست دیگشو بین موهاش برد و کمی روشون تکون داد.. هیونجین فقط نمیخواست قبول کنه که داره نوازش میشه و اونو فقط یه حرکت عادی میدونست. بخصوص وقتی انگشتاشو بین موهای لَختِش فرو کرد و پوست سرشو به آرومی ماساژ داد، فقط جمله‌ی 'انگار سگـشم' از ذهنش عبور کرد. انگشتای چانگبین بعد از چند لحظه روی گردن کشیده‌ متوقف شد، درحالی که هنوز حرکت آروم انگشتشو زیر لاله‌ی گوشش حس میکرد..انقدر آروم، انگار از زخمی شدن و آسیب رسوندن به پوست زیر دستش دلهره داشت. شستش به آرومی هرچند لحظه حرکت می‌کرد.. حالا که کمی صورتشو بالا داده بود میتونست نفس گرم منظمش رو روی صورتش حس کنه، بهش این اطمینانـو میداد که چانگبین واقعا خوابه. فقط چند لحظه صبر کرد تا مطمئن شه سرکار نیست و اون نوازش رو فقط بین رویاهاش انجام میده.

میتونست خستگیشو از زیادی زود خواب رفتن حس کنه. بوی الکل و سیگاری که نفس کشیدنشو جذاب‌تر میکرد، داشت هیونجین رو برای بوسیدن دوباره اون لب هـای باریک به وسوسه مینداخت. وقتی بدنش بین بازو هاش و لباش بین گرمای لبش ذوب میشد؛ وقتی صدای تپش ضربان قلبهـاشون باهم یکی و تنها نجوای پیچیده توی گوششون بود، وقتی نفس هاشون محتاج حرکت لباشون روی هم شد، هیونجین برای لحظاتی ترسید. هیونجین از اشتباه پیش رفتن این بازی ترسید، از چاقویی که هر لحظه ممکن بود بخاطر اشتباهش تو بدن هیونگ و دوستاش فرو بره، یا اسلحه ای که به سمتشون نشونه بگیره! وقتی ترس توی وجودش برای لحظاتی ریشه انداخت و ضربان قلبش نامرتب و کنترل حرکت لباشو از دست داد، چانگبین فاصله گرفت؛ نگاهشو روی صورتش چرخوند و خواست علتشو بفهمه. و همونجا بود که هیونجین فهمید نمیتونه اونو دست کم بگیره. اون میتونست فرق نفس کشیدنِ با ترس رو تشخیص بده. اگه از روز اول برای نزدیک شدن بهش می‌ترسید، چانگبین میتونست بهش اعتماد کنه؟

چشماشو چرخوند و کمی خودشو بالا کشید.
حتی لحظه‌ای فکر اینکه بعد این جریان میتونه بازم ببینتش از ذهنش عبور نکرد.. برای هیونجین زندگی یه بازی بود، یه بازی که کنترل کردنش بستگی به خودش داشت و هیچ وقت قرار نبود مسائل ساده اونو از خواسته هـاش دور کنه. بدون اینکه بفهمه داره با پا گذاشتن تو این مرحله تو چه مخمصه ای گیر می‌افته..و کسی نمیدونست این بار هم میتونه از این مرحله بگذره یا قراره این بازیِ آخرش باشه و قبل اینکه به مقصد برسه گیم اوت بشه!

CODE ⁷⁶⁰⁰ 'SKZ'Where stories live. Discover now