جادوگر در کافه را باز کرد: بوی خوبی میاد... گریه نکن ییبو... الان به غذا می رسی.
ییبو نالید: من نمیخوام گریه کنم.
اشکهای بی صدای ییبو روی صورت معصومش می چکید. تنها چند دقیقه قبل بود که احساس گرسنگی کرد ولی چون بحث بین جان و جادوگر بالا گرفته بود حرفی نزد. اما وقتی کودکی را در حال خوردن پیراشکی دید غیر ارادی اشکهایش جاری شد. جان قبل از خروج اولین قطره اشک از چشمانش متوجه او شده بود و مثل مادری که فرزندش را از میان آتش در آورده است، حیران و سرگردان شده بود. جان خودش هم نمی دانست چرا اینقدر مضطرب است. یا از کجا تشخیص داده بود که آن قطره اشک نچکیده از چشمان ییبو، به دلیل گرسنگی است.
جادوگر هم فهمیده بود. ییبو از خودش پرسید آیا یک ابر پر از غذا بالای سرش درست شده که به این سادگی حال او را تشخیص داده بودند؟ در هر حال چشمانش بی دلیل می بارید و تمام ذهنش در پی غذا می چرخید و به اینکه چطور خودشان را به کافه رساندند اهمیت نمی داد.
کافه بوی گرم خانه را می داد. چند ردیف میز و صندلی ساده و تمیز و یک پیشخوان داشت که راه ورود به آشپزخانه را می بست. پشت میزها چند مرد و زن در سنین مختلف نشسته بودند. یکی از مردها به محض ورودشان با شعف و شادمانی دستش را بلند کند و با اشتیاق گفت: هی! جایو!
جادوگر هم به همان شعف دستش را بلند کرد و گفت: هی! روز بخیر!
جان با تعجب گفت: می شناسیش؟
-: نه. ولی خیلی صمیمی سلام کرد. شاید می شناسمش.
مرد جوان جلو آمد و با جادوگر و جان دست داد و وقتی به ییبو خیره شد، ییبو بیشتر خودش را در آغوش جان فرو برد. مرد جوان با لبخندی گونه ییبو را نوازش کرد و گفت: کی پسر نازمونو اذیت کرده؟
جادوگر بی پرده گفت: شکمش
بعد همراه مرد جوان قهقهه سر دادند. مرد جوان رو به آشپزخانه گفت:
آبجی نیه (نیه جیه) واسه قهرمانمون چی داری؟
زنی جوان و بسیار خوش چهره در حالیکه دستانش را با پیشبند تمیز و سفیدش خشک می کرد از آشپرخانه بیرون آمد و به پهنای صورت خندید.
-: سلام جان!... اوه جایو! تو کی رسیدی؟
جادوگر به بهترین شکل ممکن نقشش را بازی می کرد: همین الان. جان رو توی پارک دیدم. اومدیم یه ناهار مشتی بخوریم.
نیه تعظیم مختصری کرد و گفت: الان براتون میارم. بشینین.
جان روی نیمکت نشست و ییبو را از آغوش خود جدا کرد. کمرش حسابی درد گرفته بود. اما دوست نداشت این را بروز دهد. ییبو از بودن در آغوش او کاملاً لذت برده بود و حتی حالا که از او جدا شده بود، مثل یک بچه گربه صورتش را به بازوی جان می مالید.
![](https://img.wattpad.com/cover/280586113-288-k538857.jpg)
YOU ARE READING
The Spell of wish (کامل شده)
Fanfictionریل لایف: داستان طلسم آرزو از تابستان ۲۰۲۱ شروع میشه از وسط سیل ههنان چین، جایی که وانگ ییبو برای کمک به سیل زدهها رفته بود ولی به دلایل عجیبی موقع امدادرسانی مفقود و باعث اتفاقات خاصی شد در واقع دلیل این وقایع به دو سال قبل برمیگرده به اوج روزها...