Part 8 - بابا پیشم بمون

298 112 64
                                    

جان وارد خانه شد و از دیدن آن آشفته بازار کلافه دستانش را دوطرف بدنش کوبید و بعد فریاد زد: ییبو یالا بیا این شلوغ کاری هاتو جمع کن

ییبو به خانه سرک کشید و با شیطنت گفت: وقتی این شلوغ کاری ها انجام می شده من توی این بدن نبود.

جان با خشم برگشت و به چشمهای فندقی تیره ییبو زل زد می خواست سرش فریاد بکشد: منم توی این بدن نبودم. اما دیدن آن چهره معصوم که فقط سرش از لای در دیده می شد با آن چسب زخم روی گونه اش او را از گفتن این حرف باز داشت. فقط آهی کشید و گفت:

باشه... من جمعشون می کنم.

-: ممنون جان گا

و با شیطنت به حیاط برگشت.

جادوگر سینی چای را روی اوپن قرار داد و گفت: بیا... کمکت می کنم از این وضعیت درش میاریم. بعد به موضوعات دیگه فکر می کنیم

جان ابرویی بالا انداخت: چه موضوعاتی؟!

جادوگر آهی کشید و گفت: باید ببینیم با این طلسم چه محدودیتهایی داریم؟

-: باید باور کنم که نمی دونی؟

-: یادت که نرفته. کاتالوگ رو منم نخوندم.

-: چطور یه جنس رو بدون شناخت کامل می خری؟

-: دوباره لازمه در مورد اون پرینتر سه بعدی بهت یادآوری کنم؟

جان کلافه بود: زندگی اصلیمون چی می شه؟ ما تا کی توی این قالب اسیر می شیم؟... من فکر می کردم توی یه چرخه زمانی هستیم یا توی یه خط زمانی دیگه افتادیم و باید راه خودمونو پیدا کنیم برگردیم... ولی همه چی یه جور دیگه است...

با ناامیدی تمام روی مبل نشست و سرش را بین دستانش گرفت: خانواده هامون سکته می کنن... اوه! مامان ییبو مریض هم بود... مامان خودم الان چه حالی داره؟!... کارمون... قراردادهامون... همه چی به باد فنا می ره... البته اگه یه روزی بتونیم برگردیم به زندگی خودمون... تو فکر می کنی...

سرش را بالا آورد و از دیدن خانه ای که مرتب و تمیز بود متحیر ماند. هنوز چند اسباب بازی در هوا معلق بودند و یک دستمال روی میز در حال پاک کردن گرد و غبار میرقصید. جان وقتی عروسکها گوشه ای مرتب نشستند، چند بار پلک زد و فقط صدایی نامفهوم از دهانش خارج شد: او.....!

جادوگر بیخیال حیرت جان کنارش روی کاناپه نشست: این کارها هزینه نداره. نترس!

و گوشی تلفن جان را از جیب پشتی اش در آورد و به دستش داد: بهتره اخبار رو چک کنی. منم یه چند تا تماس با دوستام می گیرم ببینم کسی نسخه دیگه ای از کاتالوگ رو داره یا اطلاعاتی در مورد این طلسم دم دستش هست؟

جان ویبو را باز کرد. با اکانت وان‌شا جان بود. از آن خارج شد و اکانت خودش را وارد کرد. تعداد پیامها بسیار زیاد بود. هر چند عادت داشت همه را نادیده بگیرد. اما ناگهان متوجه شد چراغ اکانتش برای خیلی ها فعال شده.

The Spell of wish (کامل شده)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora