جان روی صندلی کیسهای خودش را پهن کرده و کتاب میخواند. ییبو تمام دیشب را از درد نالیده بود. درست شده بود مثل ییبوی بزرگسال که هیچ رحمی به جسمش نمیکرد. روحیه رقابت طلب و کمالگرایش میخواست در تیم بسکتبال بهترین باشد و بدن ضعیفش توان آن را نداشت. اما حاضر نبود ذرهای کوتاه بیاید. در تمام این دو هفته حتی وقتی همه بچهها مدرسه بودند، مخ مسئول محوطه بازی را میزد تا در را برایش باز کند و او تمرین نماید. حرفها حتی تهدیدهای جان اصلا اثر نداشت. طوریکه روز قبل جان مجبور شد او را بابت این حرف گوش نکردن تنبیه کند. اما نتیجهاش اصلا رضایت بخش نبود.
ییبو به محض ترک حرکات سخت ورزشی درد بدنش رو آمده بود و ماهیچههای نخیفش به درد افتاده بود و جان را تا صبح به تیمار پسرک نالان که در خواب هم مثل مار به خود میپیچید وا داشته بود. در آخر نیمه شب مجبور شد به مین زنگ بزند و از او راهکار بخواهد.
مین ۵ روز هفته را باید در خانه وانشا از دخترک ملوسی که مسئولیتش را به عهده گرفته بود مراقبت کند. یک دختر ۸ ساله با چشمان بینهایت زیبا که در نگاه اول معصوم و مظلوم به طرف مقابل خیره میشد و وقتی مطمئن میشد حسابی دلبری کرده است، زبانش به سحری مادرزاد به چرخش در میآمد تا مُهر محبت را در دل حتی ییبوی حسود بکوبد. عجیب باهوش بود و پروردگار جهان لطف کرده و او را همدم میدوریا نکرده بود وگرنه تمام شرارتهای فیزیکی مید را میتوانست در عین آرامش بی مثالش یکجا انجام دهد.
آرفلی یک کودک جادوگر بود که تخت نظارت مین آموزش میدید. شهرت آموزش و پرستاری مین بعد از تربیت میدوریا که در روزهای اول ورود به دنیای جادو توانسته بود چندین و چند مسابقه جادوگری را با پیروزی پشت سر بگذارد بین جادوگران با اصل و نسب که دوست نداشتند فرزندانشان در مدرسه های در پیت جادوگری مقدمات را یاد بگیرند، حسابی پیچیده بود. اما مین قصد داشت بعد از آرفلی دوباره پیش پسرکش برگردد.
مین همه کودکانش را مانند مادری مهربان دوست داشت اما حوادث خاصی که از بدو ورود ییبو به زندگیاش با آن مواجه شده بود، او را خیلی خاصتر کرده بود طوریکه این دوری ۵ روز در هفته کلافهاش میکرد و بهانه گیریهای ییبو هم بدان میافزود. و حالا نیمه شب هم خبر دردهای عضلانی پسرک را شنیده بود و حسابی بر سر جان که نمیتواند مانع بازیهای ییبو بشود غرغر کرده بود. اما به هر حال داروی سادهای از جنس جادو به او آموخته بود که پیش از آن لازم بود ییبو یک دانه از آفتابگردانش را بخورد تا جادو کمی در رگهایش به حرکت بیفتد. آفتابگردانهایی که پارسی در طی این سه سال مانند تخم چشمهایش از آنها نگهداری کرده بود هم کاملا در دسترس جان قرار داشت.
و حالا ییبو به سان زخم خوردهای که مورفین بدو تزریق شده باشد، در لباس خواب گاویاش که هدیه آرفلی به او بود به خواب رفته بود. اما دیگر خواب به چشمان جان حرام شده و خودش را با خواندن کتاب سرگرم میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/280586113-288-k538857.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Spell of wish (کامل شده)
Fanficریل لایف: داستان طلسم آرزو از تابستان ۲۰۲۱ شروع میشه از وسط سیل ههنان چین، جایی که وانگ ییبو برای کمک به سیل زدهها رفته بود ولی به دلایل عجیبی موقع امدادرسانی مفقود و باعث اتفاقات خاصی شد در واقع دلیل این وقایع به دو سال قبل برمیگرده به اوج روزها...