پارسی شانۀ جان را با محبت و دلگرمی فشرد: نگران نباش. می تونی
جان با استرس فراوان گفت: من نه مگه...
و آب دهانش را فرو داد و دست لرزانش را روی در ورودی اتاق قرار داد و پیش خودش زمزمه کرد: ییبو! کمکم کن
در اتاق را باز کرد. ییبو که به شکم روی تخت دراز کشیده و دستهایش را زیر چانه قرار داده بود، با دیدن جان مثل فنر از جا پرید و درحالیکه روی تخت بالا و پایین می جهید دوباره رگبار سئوالاتش را اینبار با زاویه جدیدی از تخیلاتش، از سر گرفت: گاگا اون کلونی من بود؟ یعنی از من یه عالمه هست؟ بعد هر کدوممونو دادن به یه نفر بزرگ کنه؟ ولی منم اون آقاهه رو می شناختم اما اون منن نشناخت... بخاطر جادوی چهره مونه؟ اگه برش داری می شناسه؟...
جان دستهای ییبو را گرفت و او را وادار به نشستن روی تخت کرد: بوبو! بشین تا برات توضیح بدم
-: تو می شناختیشون نه؟
-: ییبو گوش بده...
-: گا! این همون ییبوییه که تو باهاش خرگوش بازی می کردی؟ توی خونه خودمون؟ اونموقع بابا نداشته؟
جان صدایش را بلندتر کرد: وانگ ییبو! می ذاری جواب سئوالات رو بدم یا همینطور می خوای یه نفس حرف بزنی؟
یییو لب ورچید دلش می خواست بابت تک تک سئوالاتش کلی لوس شود او قول داده بود تا به هتل می رسند سکوت کند و در تمام این فاصلۀ زمانی در عین خودخوری به قولش عمل کرده بود و حالا انتظارش خیلی بالا رفته بود. اما خبر نداشت در ذهن و دل گاگایش چه آشوبی برقرار است. جان نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط شود.
-: ییبو تو کلونی نیستی. اصلا کلونی وجود نداره. اونا مال فیلماست. ما توی واقعیت زندگی می کنیم و هیچ کلونی از هیچ انسانی وجود نداره. اما تو یه آدم خاصی. برای اینکه بفهمی چقدر خاصی من می خوام یه کاری انجام بدم و تو باید بهم قول بدی خوب دقت کنی
ییبو غرغر کرد: جوابامو ندادی بعد الان می خوای بری یه کاری هم بکنی؟
-: نمی خوام برم. همینجا کنارت می شینم و جواب سئوالاتتو می دم اما نه اینطوری که داریم با هم حرف می زنیم. می خوام وارد ذهنت بشم و یه چیزهایی رو نشونت بدم.
ییبو با چشمهای گرد شده به جان خیره شد: به من می گی کلونی که می تونه وجود داشته باشه، واقعی نیست ولی اینکه بری تو مغز من واقعیه؟
-: ییبو! قرار نیست مثه کارتونها کوچیک بشم برم تو مغزت. می خوام یه تصویری رو توی ذهنت نشونت بدم. این کار رو جادو می کنه.
ییبو مردد گفت: ذهن خوانی؟!
-: حالا هر اسمی که می خوای روش بذار.
-: مید گفت این جادوی ممنوعه رو هیچ کس نداره.
-: خب من و تو یه کم فرق داریم.
![](https://img.wattpad.com/cover/280586113-288-k538857.jpg)
ESTÁS LEYENDO
The Spell of wish (کامل شده)
Fanficریل لایف: داستان طلسم آرزو از تابستان ۲۰۲۱ شروع میشه از وسط سیل ههنان چین، جایی که وانگ ییبو برای کمک به سیل زدهها رفته بود ولی به دلایل عجیبی موقع امدادرسانی مفقود و باعث اتفاقات خاصی شد در واقع دلیل این وقایع به دو سال قبل برمیگرده به اوج روزها...