انگشتر الماس نشانش را روی میز قرار داد و گفت:
هنوز کار می کنه؟
مردی که آنسوی میز نادم، زخمی و ترسیده ایستاده بود گفت: احتمالاً نه. فکر کنم متوجهش شدن. باید راه جدیدی برای دیدنشون پیدا کنیم.
مرد همانطور خونسرد دستهایش را در جیب شلوار گرانقیمتش فرو برد و به سمت پنجرۀ پنت هاوس چرخید و به منظرۀ خیره کنندۀ شب آن کلانشهر نگاه کرد: ۱۰ ساله اون ابزار ساخته شده برای اینکه بتونین اون افراد رو درست ببینید بعد الان به من می گی باید یه وسیلۀ دیگه برای دیدن رفتارشون پیدا کنیم؟
مرد جوانی که در حادثۀ قبیلۀ آفریقایی جان را به سلابه کشیده بود تا جای کریستال را بگوید، ترسیده و نگران به مافوقش که خونسردی شدیدش بوی خطر را برایش پررنگتر می کرد، نگاه کرد.
-: سرورم! من برای فهمیدنش از هیچ چیزی فروگذار نکردم، اما نگفت...
مافوقش وحشی و خشمگین به سمتش چرخید و فریاد کشید: مگه قرار بود بگه؟... تو واقعاً اونقدر احمقی که فکر کردی بهت می گه؟
-: نه... نه قربان...
-: خفه شو! ده سال منتظر نموندیم که اون مرتیکه به اینجا بیاد تا تو و اون زیردستای احمقت بخواین با گفتگو اون کریستال رو ازش بگیرین.
-: ولی قربان...
-: گفتم خفه شو. در مورد رهبر یه کشور که حرف نمی زنیم. اون یه مرد تنهاست که دم خور چهارتا بچه و یه ساحره است. اگه قدرت نفوذ به جادوی اونها رو ندارین...
-: قربان اون مرد خودش هم جادو داشت.
چشمان مافوق گرد شد و با تعجب به زیردستش نگاه کرد: جادو داشت؟!... چطور ممکنه؟ تو که گفتی پیغام واضح گفته اون یه بازیگر ساده است فقط.
-: ولی من دیدم که جادو داشت... حتی حفاظ هم ساخت. اما ضعیف بود، اقلا برای من. ولی در درون خودش قدرت عظیمی داشت.
مرد به فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه گفت: پیغامهای اونو بیار بخونم.
مرد زخمی فوراً از داخل کمد پوشه ای را بیرون کشید و به دست رئیسش داد. همانطور سر خم کرده بود و چشمانش را بالا نمی آورد: بفرمایید قربان.
مرد پوشه را گرفت و ورق زد. چند کاغذ را بالا و پایین کرد و گفت: شائو جان قطعاً جادو نداشته. از وقتی به اینجا اومده اینطوری شده... (بیشتر فکر کرد:) پس احتمالا کریستال در درون خودش قرار گرفته و اون چیزی که تو حس کردی جادو نبوده. قدرت همون کریستال بوده.
بعد دستش را روی سر مرد قرار داد و مرد از درد به خود پیچید اما می دانست تا رئیسش کل صحنه های حادثۀ قبیله را از حافظۀ او باز بینی نکند دست از سرش بر نخواهد داشت و این درد تمام نمی شد. مغزش به حد انفجار درد می کرد. دوست داشت فریاد بکشد ولی حق چنین کاری را نداشت. رگهای گردن و پیشانی اش از شدت درد و فشاری که برای فریاد نزدن تحمل می کرد، بیرون زده بود. بدون اختیار چون مار زیر دست مافوقش به خود می پیچید تا بالاخره تمام صحنه ها تک به تک باز بینی شد و مرد دست از روی سر او برداشت و او چون عروسکی بی جان نقش بر زمین شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/280586113-288-k538857.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Spell of wish (کامل شده)
Fanficریل لایف: داستان طلسم آرزو از تابستان ۲۰۲۱ شروع میشه از وسط سیل ههنان چین، جایی که وانگ ییبو برای کمک به سیل زدهها رفته بود ولی به دلایل عجیبی موقع امدادرسانی مفقود و باعث اتفاقات خاصی شد در واقع دلیل این وقایع به دو سال قبل برمیگرده به اوج روزها...