Part 41-باج

277 77 253
                                    

باید فیلمی از آن سه روزی که بر جان گذشت تهیه می‌کردند تا خودش ببیند چطور حرفه‌ای سر صحنۀ تاتر حاضر شد و چقدر زیبا نقش آفرینی کرد، به دوستان و همکارانش لبخند زد، خوش و بش کرد، اما هیچکدام از آنها را نفهمید.

جان در خلسۀ حادثه دادگاه چنان فرو رفته بود که وقتی بلافاصله پس از دادگاه ییبو به او زنگ زد و از حال خوبشان و پیروزیشان در دادگاه خبر داد، فقط با چشمانی مبهوت گفت: خوبه... خوبه... خوبه...

رفتار شوکه شدۀ جان برای ییبو جنون آمیز بود. جان در تمام تماسهای تصویری بعد از دادگاه –که تقریباً هر یک ساعت یکبار انجام می‌شد- فقط به ییبو زل می زد و جواب سوالهایش را با کوتاهترین کلمه می‌داد: خوبم... نه... باشه... می‌خورم... می‌خوابم... همینجاست... خوبم... خوبم... خوبم

جان شب سوم بعد از دادگاه، وقتی آخرین اجرای تاتر انجام شده و به هتل بازگشته بود، در خواب جوانۀ کوچک و درخشانی را دید که از درون قلبش رشد می‌کند و به درختی بزرگ تبدیل می‌شود درختی پر از گلهای درخشان و بنفش که هر کدام یک طلسم هستند و به جان می‌گویند کدامیک را می‌خواهد تا به او تقدیم کنند؟ اما وقتی بیدار شد مثل فیلمها و کتابها نترسیده بود و نفس نفس نمی‌زد و رد رشد گیاه را روی سینه‌اش چک نمی‌کرد. فقط به سقف اتاقش در هتل خیره ماند و بعد گوشی تلفنش را برداشت و به ییبو زنگ زد. و وقتی چهرۀ وحشت زده ییبو را از این تماس نیمه شبی در صفحۀ گوشی‌اش دید گفت: چطور تونستی اینهمه حرف نگفته رو توی دلت تحمل کنی؟

ییبو ترسیده بود: جان خوبی؟

-: تو به من بگو... تو خوبی؟... چند جلسه اون دادگاه کوفتی رو تنهایی رفتی و هیچی به من نگفتی؟... اگه اون وحشی‌هایی که کینۀ سالها بردگی برای آدمها توی دلشون بوده یه معجون کوفتی بهت می‌دادن تا شر تو و دادگاهی که حیثیتشون رو به باد داده رو از سرشون کم کنن، چی؟

-: جان! مهم نیست... تموم شده. تو الان خوبی؟

جان کلافه غریده بود: اوه ییبو... ییبو!... کی بهت گفت اینکار احمقانه شجاعته؟... منِ احمق؟

ییبو نگران روی تختش نشسته و با چشمانی مضطرب به جان که در تاریکی اتاقش و فقط به واسطه نوری که از صفحۀ گوشی‌اش به چهره اش می تابید، دیده می شد برای دقیقه ای در سکوت خیره نگاه کرده و در نهایت با لحنی عاجزانه فقط گفته بود: بابایی!!

و بعد هر دو در سکوتی طولانی آنقدر به هم نگاه کردند تا جان دوباره به خواب رفته و ییبو را در نگرانی‌های خودش تنها گذاشته بود.

و حالا جان مبهوت به اوپال رنگین کمانی ای که داخل یک جعبۀ مشکی و شیک قرار داشت نگاه می کرد. سنگی که موج نرم رنگهای داخلش برای هیپنوتیزم کردن انسان کافی بود و نیاز نبود تا بدانی چه قدرت شگرفی در درون آن نهفته است تا مثل جان مبهوت شده باشی.

The Spell of wish (کامل شده)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora