باید فیلمی از آن سه روزی که بر جان گذشت تهیه میکردند تا خودش ببیند چطور حرفهای سر صحنۀ تاتر حاضر شد و چقدر زیبا نقش آفرینی کرد، به دوستان و همکارانش لبخند زد، خوش و بش کرد، اما هیچکدام از آنها را نفهمید.
جان در خلسۀ حادثه دادگاه چنان فرو رفته بود که وقتی بلافاصله پس از دادگاه ییبو به او زنگ زد و از حال خوبشان و پیروزیشان در دادگاه خبر داد، فقط با چشمانی مبهوت گفت: خوبه... خوبه... خوبه...
رفتار شوکه شدۀ جان برای ییبو جنون آمیز بود. جان در تمام تماسهای تصویری بعد از دادگاه –که تقریباً هر یک ساعت یکبار انجام میشد- فقط به ییبو زل می زد و جواب سوالهایش را با کوتاهترین کلمه میداد: خوبم... نه... باشه... میخورم... میخوابم... همینجاست... خوبم... خوبم... خوبم
جان شب سوم بعد از دادگاه، وقتی آخرین اجرای تاتر انجام شده و به هتل بازگشته بود، در خواب جوانۀ کوچک و درخشانی را دید که از درون قلبش رشد میکند و به درختی بزرگ تبدیل میشود درختی پر از گلهای درخشان و بنفش که هر کدام یک طلسم هستند و به جان میگویند کدامیک را میخواهد تا به او تقدیم کنند؟ اما وقتی بیدار شد مثل فیلمها و کتابها نترسیده بود و نفس نفس نمیزد و رد رشد گیاه را روی سینهاش چک نمیکرد. فقط به سقف اتاقش در هتل خیره ماند و بعد گوشی تلفنش را برداشت و به ییبو زنگ زد. و وقتی چهرۀ وحشت زده ییبو را از این تماس نیمه شبی در صفحۀ گوشیاش دید گفت: چطور تونستی اینهمه حرف نگفته رو توی دلت تحمل کنی؟
ییبو ترسیده بود: جان خوبی؟
-: تو به من بگو... تو خوبی؟... چند جلسه اون دادگاه کوفتی رو تنهایی رفتی و هیچی به من نگفتی؟... اگه اون وحشیهایی که کینۀ سالها بردگی برای آدمها توی دلشون بوده یه معجون کوفتی بهت میدادن تا شر تو و دادگاهی که حیثیتشون رو به باد داده رو از سرشون کم کنن، چی؟
-: جان! مهم نیست... تموم شده. تو الان خوبی؟
جان کلافه غریده بود: اوه ییبو... ییبو!... کی بهت گفت اینکار احمقانه شجاعته؟... منِ احمق؟
ییبو نگران روی تختش نشسته و با چشمانی مضطرب به جان که در تاریکی اتاقش و فقط به واسطه نوری که از صفحۀ گوشیاش به چهره اش می تابید، دیده می شد برای دقیقه ای در سکوت خیره نگاه کرده و در نهایت با لحنی عاجزانه فقط گفته بود: بابایی!!
و بعد هر دو در سکوتی طولانی آنقدر به هم نگاه کردند تا جان دوباره به خواب رفته و ییبو را در نگرانیهای خودش تنها گذاشته بود.
و حالا جان مبهوت به اوپال رنگین کمانی ای که داخل یک جعبۀ مشکی و شیک قرار داشت نگاه می کرد. سنگی که موج نرم رنگهای داخلش برای هیپنوتیزم کردن انسان کافی بود و نیاز نبود تا بدانی چه قدرت شگرفی در درون آن نهفته است تا مثل جان مبهوت شده باشی.

ESTÁS LEYENDO
The Spell of wish (کامل شده)
Fanficریل لایف: داستان طلسم آرزو از تابستان ۲۰۲۱ شروع میشه از وسط سیل ههنان چین، جایی که وانگ ییبو برای کمک به سیل زدهها رفته بود ولی به دلایل عجیبی موقع امدادرسانی مفقود و باعث اتفاقات خاصی شد در واقع دلیل این وقایع به دو سال قبل برمیگرده به اوج روزها...