Part 36- نجات یافتگان

289 83 141
                                    

درد

این تنها کلمه ای بود که به ذهن جان رسید. هنوز در تاریکی مغزش بود که این کلمه برایش تداعی شد. درد مثل یک پیچک به همه اندامهای داخلی و خارجی بدنش پیچیده بود. هیچوقت فکر نمی کرد 6 متر روده کوچک چقدر می تواند معنی داشته باشد اما حالا که سلول سلول آنرا حس می کرد، حتی دلش می خواست بخاطر تمام غذاهایی که تا آنروز خورده و آن سلولها را وادار به کار کرده، از آنها عذرخواهی کند. این درد عجیب در نقاطی سهمگینتر بود. مثل محتویات داخل جمجمه. آنجا انگار هر لحظه یک ساختمان 100 طبقه را تخریب می کردند و کنارش ساختمانی نو می ساختند آنهم با پی‌ریزی بسیار عمیق.

از شنیدن صدایی که از حنجره خودش خارج شد ترسید. آهسته چشمانش را باز کرد و از حمله نور به درون چشمانش عصبانی شد. صدای بیب بیب دستگاهی کنار گوشش شنیده می شد. کمی سر چرخاند و یک هیبت سفید و آبی پوش در کنارش دید که با دستگاهی متصل به بدنش ور می رفت.

-: الان دردتون کمتر می‌شه.

بدون شک آن هیبت سفید و آبی پوش یک پرستار یا دکتر بود که گان پوشیده و عینک و ماسک اتاقهای قرنطینه را زده بود و با توجه به صدایی که از بلندگوی کوچک کنار ماسکش شنیده شده بود، او یک زن بود.

زن به طرفش چرخید و به چشمانش خیره شد: حالتون بهتره؟

درد بشکل بارزی کم شده بود. احتمالاً مورفین به او تزریق شده بود، چون هیچ مسکنی چنین سریع عمل نمی کرد. ظاهراً در آن خلسه دردناک حسابی ناله کرده بود که اینطور مورد لطف قرار گرفته بود.

-: اوهوم

بخاطر وجود ماسک اکسیژن نمی توانست درست حرف بزند اما وقتی درد کمی کمتر شد، ذهنش به حرکت افتاد. آخرین چیزی که به یاد می آورد این بود که ییبو را در آغوشش گرفته بود و از او می خواست نترسد.

ییبو کجاست؟!

دستش را با هر بدبختی ای بود بالا آورد و ماسک اکسیژن را از روی صورتش کشید:

-: خانم!... خانم!... پسرم کجاست؟

زن که کیسه ادرار را چک می کرد سرش را بالا آورد. از پشت آن ماسک و عینک اصلا صورتش قابل تشخیص نبود. اما آن توقف در نگاه کردن قاعدتاً به معنی تعجب بود. جان از این واکنش ترسید. نیازی نبود صدای دستگاه این را نشان دهد اما ضربان قلبش به سرعت بالا رفته و دستگاه اخطار می داد.

-: یه پسر 5 ساله است. موهای خرمایی و چشمای قهوه ای تیره. یه بچه خیلی خوشگله... یه لباس... یه لباس گلی تنش بود... خانم پسرم کجاست؟

زن سرش را به سمتی چرخاند. جان تازه متوجه حضور فرد دیگری در اتاق شد. او هم گان و ماسک و عینک پوشیده بود. انگار با نگاهشان چیزی به هم گفتند که زن از اتاق خارج شد. جان به سمت فرد جدید چرخید. دست دردناکش را بالا آورد و ملتمسانه گفت: خانم... آقا... لطفاً... شما می دونید پسرم کجاست؟ کی منو آورده اینجا؟... خواهش می‌کنم از یکی بپرسید پسرم کجاست... لطفاً...

The Spell of wish (کامل شده)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ