Part 18- صبحگاه آوار

202 32 212
                                    

👈این فقط برداشتی آزاد از یک حادثه واقعی است👉

24 دسامبر 2003

به آسمان پر ستاره نگاه کرد. سوز سرد زمستانی به لباسش خزید. پرچمهای سیاه در هر سو به احتزاز درآمده و بوی غم را سنگینتر می کرد. با این حال نفس عمیقی که کشید به نوازش روحش پرداخت. هر چه باشد سرزمین مادری چیز دیگریست. با آنکه واقعاً زادگاهش این شهر و این دیار نبود و آنقدر در تمام دنیا گذر کرده بود که به حقیقت نمی توانست خود را متعلق به مکان خاصی بداند اما گرمای کویری این منطقه و مردم دوست داشتنی‌اش در طی همین 7-8 سالی که در آن اقامت کرده بود، حس وطن برایش می داد.

زیاد اتفاق می افتاد که سنگرش را در چین رها کرده و سری به این مکان بزند ولی آنشب برای مراسم تلخی آمده بود. عزیزی را از دست داده بودند که نبودش فقدان بزرگی به حساب می آمد.

بازوهایش را از زور سرما در آغوش کشید که دستی گرم پشتش نشست: نچایی پیرمرد.

چرخید و به چهرۀ مهربان مرد میانسالی که این سالها دوستی اش نعمتی بزرگ برایش محسوب شده بود، لبخند زد. هر چند هر دو لبخند به نفسی از بین رفت. مرد دستی در موهای خاکستری اش کشید و با آه گفت: خدا بهمون رحم کنه. سومیش بود.

پارسی اخم کرد: چی سومیش بود؟

مرد چرخید و به عکس مرحوم تازه درگذشته نگاهی کرد و گفت: توی کمتر از یه سال سه تا عالم رو از دست دادن... (به حسرت و افسوس سر تکان داد:) بی عاقبت نمی مونه.

-: منظورت چیه؟

-: بلاها معلقن مرد. معلق... به لطف وجود بعضی آدمها بلاها دور می مونن.

و همانطور که سر تکان می داد و جلو می رفت گفت: امان از فتنه ای که شیاطین به پا کنن وقتی حفاظ گوهر وجود سه تا عالم رو توی این فاصله کم از دست دادیم.

پارسی پیش از این هم به این حرفها حساس بود ولی بعد از تجربیاتی که از سر گذرانده بود، چنین حرفهایی برایش معنایی متفاوت پیدا می کرد.

مرد کنار ماشینش ایستاد و اشاره کرد تا پارسی بنشیند. اما پارسی نگران شده بود و نمی توانست روی صندلی ماشین آرام بگیرد: شما برین... من کار دارم.

مرد غرولند کرد: باز می خوای بری وسط کویر؟... خانمم بفهمه اینهمه راه کوبیدی اومدی اما نیاوردمت خونه، خودمو خونه راه نمی ده.

پارسی لبخند زد: لطفشون مستدام. اما کار دارم. باید زودتر برگردم.

-: باشه مزاحمت نمی شم. اما دفعه بعد اومدی خانمت رو هم بیار. غریبگی نکنه

-: نه بحث غریبگی نیست. بندۀ خدا یه سر داره هزار سودا.

-: وسط این سوداهاش چطوری دم به تلۀ تو داده خدا می دونه

The Spell of wish (کامل شده)Место, где живут истории. Откройте их для себя