Part 29- سارا

139 32 425
                                    

جان تنها فرصت کرده بود یک شنل فوتر بلند برای ییبو بخرد تا آن لباسهای گله گشاد و نامرتب و از همه بدتر آن چهرۀ لاغرش در ورودی هتل او را شبیه بی خانمانهای دارای سوء تغذیه نکند. با این حال وقتی می خواستند از ورودی هتل بگذرند، نگهبان در با چنان نگاه برنده ای به آنها چشم دوخت که ییبو غیر ارادی خودش را به جان چسباند. او هنوز در ذهنش یک پسر بچه ۱۰ ساله بود که موقع بی پناهی به بزرگترش پناه ببرد و این برای جان اصلاً اهمیت نداشت که در نگاه دیگران چقدر احمقانه باشد که او شانه های یک پسر نوجوان را در آغوش گرفته و کودکانه به او بگوید: هیچی نیست عزیزم...

یکی از مهمانها حتی شماره تلفن پلیس را هم گرفت تا گزارش سوءاستفاده از یک نوجوان زیر سن قانونی را بدهد که جان با نگاهی نافذ به زن چشم دوخت و بدون حتی یک کلام از کنارش گذشت و زن وقتی بلند شدن یک خانم محترم و موقر را جلوی پای آنها دید، بیخیال گزارش به پلیس شد.

سارا در لابی هتل روی مبلی نشسته و بابت تاخیر جان استرسی بود. با گوشی موبایلش دائما روی زانویش ضرب می زد و از دیوارهای تمام شیشۀ لابی هتل بیرون را نگاه می کرد. هوا آن سال بشکل عجیبی سرد شده بود. او هم مثل همه می دانست جان و ییبو درست به مکانی بازمی‌گردند که قبلاً از آنجا به بعد بالاتر رفته اند و این بدان معنا بود که آنها در این هوای بسیار سرد در رودخانه ظاهر شده اند و این او را نگران وضعیت سلامتشان می کرد. هنوز جرأت نکرده بود به هیچکدام از افرادی که منتظر خبر بازگشت آنها بودند خبری دهد. ۵ سال صبر کرده بودند، چند ساعت هم بیشتر. اما خودش در همین یک ربع به حدی بی طاقت شده بود که می خواست هر طور شده یک جادوگر بیابد و او را مجبور کند خودش را به سمت جان و ییبو تلپورت دهد. اما آنقدر با جادوگران دم خور شده بود که بداند اکثر جادوگران حتی برای خودشان هم قدرت تلپورت ندارند چه رسد به تلپورت دادن دیگران.

پیشخدمت دوباره به سراغش آمد و سارا آماده بود که اینبار سرش داد بزند که درب چرخان طلایی ورودی هتل چرخید و دو مرد که یکی از آنها در یک شنل  قنداق شده و دیگری داشت او را به سمت آغوش خود می کشید را دید.

-: خداااااای من! جوجه رو ببین...

پیشخدمت که از چشمان حیرتزدۀ سارا متعجب بود مسیر نگاهش را دنبال کرد و به نگاه برزخی مردی که با چشمانش برای زنی که می خواست تلفن بزند خط و نشان می کشید، رسید.

سارا ایستاد و پیشخدمت را کنار زد و دستانش را از هم گشود:
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت

جان نگاهش را به سمت صدای آشنا چرخاند و از دیدن سارا شوکه شد: سارا؟

-: پ نه پ. دختر همسایه فریدون مشیری‌ام سرکوچه باهاش فوتبال می‌زدیم گفتم بیام یه شعر ازش براتون بخونم و برم...

The Spell of wish (کامل شده)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora