Part 39- مسموم

202 32 592
                                    

بابت تلخی پارت عذرخواهی می‌کنم. اما پایان تلخی‌ها همیشه تلخ نیست. بقول بعضیا اگه هنوز تلخه بدون به پایانش نرسیدی.

_____________________________________

چشمانش را که خواست باز کند از خشکی گلو ابرو درهم کشید. چقدر گلویش درد می کرد. مثل کسی که ساعتها فریاد زده باشد. در حالیکه هنوز چشمانش درست باز نشده بود دست به گلویش کشید تا بلکه کمی راه نفسش باز شود اما پیش از آنکه دستش به گردن برسد، غیر ارادی چند سرفۀ دردناک کرد که باعث شد درد گلویش چند برابر شود. بالاخره چشمانش را گشود و به نور روز اجازه داد تیز و برنده به درون شبکیۀ چشمش بتازد. اما بوی نم هوای بندر را که به کام کشید به یکباره تمام وقایع را به یاد آورد و هیجان زده از جا پرید تا از بودن جان در کنارش مطمئن شود. اما کنارش روی تخت هیچ اثری از جان نبود. نکند همه را خواب دیده بود؟

وحشتزده از تخت پایین جست. ملافۀ پتو به پایش پیچید و خواست او را سرنگون کند اما انگار اندامش حافظۀ حرکتی را هم از خاطرات یافته بودند و چون یک دنسر حرفه ای بلافاصله خودش را جمع و جور کرد و به سمت در یورش برد و آنرا گشود. بلافاصله پارسی را پریشان در حالیکه متفکر چانه اش را گرفته بود مقابل فی فی که زخمی از جنگ روی مبل نشسته و اخمهای غلیظ پیشانی اش را چروک کرده بود یافت.

-: دایی!... دایی!

نگاه چهار نفر به سمتش چرخید که دو نفر را اصلا نمی شناخت.

-: دایی! جان کو؟... جان؟

پارسی نفس عمیقی کشید و جلو رفت: همینجاست عزیزم. خواب بودی اون زودتر بیدار شد.

نگرانی بی تابش کرده بود: کو؟... جان!

صدایش را بلند کرد تا دوباره جان را صدا بزند که به سرفه افتاد. پارسی جلو رفت: داد نزن. بیا بشین.

ییبو نگاه نگرانش را به اطراف داد: جان کو؟

پارسی به شانه اش اشاره  کرد و اتاقی را در پشت سرش نشان داد: تو اون اتاق خوابه. بیا بشین.

ییبو خواست به سمت در برود که دو مرد غریبه و فی فی جلویش ایستادند و پارسی بازویش را گرفت: گفتم که تو اتاقه. بذار استراحت کنه. بیا بشین.

ییبو را نشاند ولی نگاهش روی گردن ییبو بود.

-: چرا از پیش من رفته اون اتاق خوابیده؟

-: تو خیلی وقته خوابی. بیدار شد، بعد دیگه نخواست مزاحم خوابت بشه.

-: دایی! جریان چیه؟... مگه من چند وقته خوابم؟

-: سه روز

ییبو شوکه گفت: چی؟!!!!

-: طبیعیه. قبلاً هم خوابهای کنترل نشده داشتی.

-: یعنی چی؟

-: از وقتی برگشتی وقت نشده باهات صحبت کنیم. این چیزهاییه که وقتی بچه بودی ما فهمیدیم و اونموقع نیازی نبود بهت بگیم اما الان باید بدونی تا بتونی مراقب خودت باشی

The Spell of wish (کامل شده)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant