جان از روی چهارپایه پایین آمد و خانم لان با شتاب جلویش آمد و لیوان چای سرد که در آن برگهای نعنا و تکه های یخ چشمنوازی می کردند را به دست جان داد و از دیدن زخم کوچک روی دستش وحشتزده گفت: اوه! نه! چه بلایی سر خودت آوردی؟
جان لبخند زد: چیزی نیست خانم لان! میل پرده یه زدگی کوچیک داشت متوجهش نشدم.
همانموقع آقای لان که جعبۀ بزرگ و سنگینی را حمل می کرد، از کنارشان رد شد و در حالیکه از سنگینی جعبه به هن و هن افتاده بود گفت: آ-لی! اینقدر جان رو اذیت نکن.
جان گوشۀ جعبه را گرفت و گفت: نه اذیت نمی شم. کاری نداشتم که.
آقای لان جعبه را پایین پله ها گذاشت و در حالیکه کمرش را می مالید گفت: من فقط گفتم بیای که تا من و آ-لی به بانک می ریم، خونه باشی که اگه مسئول بنگاه اومد، خونه خالی نباشه... اما از وقتی اومدی داری کار می کنی.
-: چه اشکالی داره خب... آخرین روزهای با هم بودنمونه.
خانم لان با بغض بازوی جان را فشرد: واقعا از اینجا رفتن برام سخته.
جان لبخندی به لبهایش نشاند که هرگز تا چشمانش نرسید: همۀ ما دلمون تنگ می شه ولی بعضی وقتها چاره ای نیست.
خانم لان آهی کشید و به سمت همسرش که هنوز کمرش را ماساژ می داد رفت و کراواتش را مرتب کرد: امیدوارم پشیمون نشیم... فعلا جان!
و بعد بازوی همسرش را گرفت و از خانه خارج شدند. و جان زیر لب پاسخ داد: ولی من از الان پشیمونم...
آهی کشید و به خانه ای که حالا همۀ وسایلش در جعبه ها جمع شده بود نگاهی انداخت. اولین روز حضورش به گذشته مصادف با چرخیدن در این خانه بود و حالا اتفاقات رخ داده آنها را مجبور به ترک خانه کرده بود.
چهار پایۀ بلند را از زیر پنجره برداشت تا به آشپزخانه ببرد که همان موقع دی وارد خانه شد. دستۀ بزرگی از گلهای کوکب حیاط خانه شان را چیده و در آغوش گرفته بود و خرامان و فرو رفته در فکر پا در خانه گذاشت.
-: فرشته کوچولوی من چرا بُغ کرده؟
دی سرش را بالا آورد و به جان خیره شد: میدوریا گفت اول سپتامبر می ره آلپ
جان کنار پای دی نشست و موهایش را نوازش کرد: خب اونموقع که تو هم اینجا نیستی دیگه... یادت رفته، شما هم دارین از اینجا می رین.
دی آه کشید: نه یادم نرفته... گاگا... نمی شه ما نریم؟
جان پیشانی دی را بوسید و گفت: نه عزیزم نمی شه. میدوریا هم اگه قرار نبود واسه درس خوندن به آلپ بره، حتماً خانواده اش رو مجاب به ترک خونه شون می کردیم... البته اونا هم قبل از زمستون می رن...
دی غمگین بود: اینجوری بوبو خیلی تنها می شه
موهای دخترک را نوازش کرد: تنهایی ییبو بهتر از اینه که هرکدوم از شماها توی خطر باشه... دوستای جدید پیدا می کنین.هم شما،هم ییبو
![](https://img.wattpad.com/cover/280586113-288-k538857.jpg)
ESTÁS LEYENDO
The Spell of wish (کامل شده)
Fanficریل لایف: داستان طلسم آرزو از تابستان ۲۰۲۱ شروع میشه از وسط سیل ههنان چین، جایی که وانگ ییبو برای کمک به سیل زدهها رفته بود ولی به دلایل عجیبی موقع امدادرسانی مفقود و باعث اتفاقات خاصی شد در واقع دلیل این وقایع به دو سال قبل برمیگرده به اوج روزها...