مطالب این پارت همه مستند و واقعی هستن (بجز بخش موجودات جداگانه ای بنام جادوگر که کلا تخیل بنده است) اگه چیزی بیش از اینها که گفتم خواستید بدونین،میتونم منابع بهتون معرفی کنم
_________________________________________
بانو انزی به یک سالن طویل پیچید که دور تا دورش پر از تابلوهای عجیب و غریب بود.
-: می دونی برای چی صدات کردم که بیای؟
جان به کنایه گفت: ظاهراً شما خیلی دوست ندارین کسی چیزی از کارهاتون سر در بیاره
انزی لبخند زد: درسته اما می خواستم یه چیزهایی رو بدونی تا بفهمی با کی طرفی و اونوقت شاید بهتر بتونی به من اعتماد کنی.
جان خواست حرفی بزند که انزی انگشتش را بالا آورد و او را به سکوت فرا خواند: وقت حرف زدن تو هم می رسه. الان چشمها و گوشهاتو باز کن.
جان دوست نداشت آنطور کودکانه مورد خطاب بگیرد ولی به احترام گیسهای سپید زنی که نمی دانست درست چند سال دارد، سکوت کرد.
انزی آرام آرام در راهرو قدم زدن را شروع کرد و لب به سخن گشود: یه زمانی بود که جادو و جادوگر، از دنیای آدمها حسابی فاصله داشتن. یه چیزهایی مثه تردستی بین انسانها وجود داشت و همدیگه رو سرگرم می کردن. ما جادوگرها در دنیای خودمون فقط در حسرت انسان بودن زندگی می کردیم اما کاری بهشون نداشتیم. درست مثل آدمها که حسرت بال داشتن و پرواز کردن رو دارن ولی نمی رن دو جفت بال بذارن روی دوششون یا ژنتیکشون رو تغییر بدن تا به پرنده تبدیل بشن و بجاش مغزشونو کار می ندازن تا هواپیما و موشک و جت بسازن، ما هم توی دنیای خودمون صفتهای انسانی و ذات انسانی رو پرورش می دادیم. نه کاری به انسانها داشتیم نه اونها به ما کار داشتن.
اما قصه که به اینجا ختم نمی شد. انسان یه دشمن قسم خورده داشت. یه دشمنی که قبل از اینکه پاشو به این دنیا بذاره قسم خورده بود که نابودش می کنه. پس بین حربه های دشمنیش یه جا سراغ ما اومد. قدرت جادو نداشت. اونم مثه انسان بدون رگۀ جادو و ریشه و این چیزها خلق شده بود اما قدرتهایی داشت که ذات قدرت طلب جادوگرها رو تحریک کرد و جادو رو مثل مهارت از ما یاد گرفت و در قبالش قدرتهای خودشو در اختیارمون گذاشت.
آهسته آهسته بین ما چرخید و همرنگ ما شد. مثل دو دوست از دو کشور همسایه، با هم شروع به مراوده کردیم. اون جادو می گرفت، ما قدرت. اما بنظرت اون جادو رو برای چی می خواست؟
جان آهسته گفت: برای جنگ با انسان؟
-: درسته... به انسان چیزهایی که نداشت رو نشون می داد تا اغفال بشه... جادو وطلسمها رو به پلیدترین شکل ممکن به انسان یاد داد تا اختلاف افکنی کنه و انسان برای دفع خطر به سراغ ضد طلسمها بره. و اینطوری شد که انسان با قدرت جادو آشنا شد و بیشتر و بیشتر خواست... اما این یه اغفال احمقانه بود. باورت می شه یکی از کسانی که حاضر شد هزاران انسان رو به ترسناکترین شکلی که ممکنه بکشه، چی در قبالش گرفت؟... برات خنده داره اما آب گرم در زمستان و آب خنک در تابستان... همین... یعنی یخچال و آبگرمکن می خواست. و برای بدست آوردنش سر صدها و هزاران انسان رو پای دشمن ذاتی انسان زد... توی خونشون غسل کرد و به تمام سربازانش دستور داد جامهاشون رو از خون انسانهایی که کشته پر کنن و بنوشن.
![](https://img.wattpad.com/cover/280586113-288-k538857.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Spell of wish (کامل شده)
Fanficریل لایف: داستان طلسم آرزو از تابستان ۲۰۲۱ شروع میشه از وسط سیل ههنان چین، جایی که وانگ ییبو برای کمک به سیل زدهها رفته بود ولی به دلایل عجیبی موقع امدادرسانی مفقود و باعث اتفاقات خاصی شد در واقع دلیل این وقایع به دو سال قبل برمیگرده به اوج روزها...