چشمانش را باز کرد. در نوری که جان لجبازانه آنرا در اتاق روشن گذاشته بود تا ییبو نترسد، جان را دید که روی تخت مثل یک نوزاد به خواب رفته. خوشحال بود که مغزش مثل کودکان او را تا صبح بیهوش نکرده است. هنوز امیدی به وانگ ییبوی درونش بود. آهسته از تخت خودش را پایین کشید و به اتاق باب اسفنجی اش رفت. از پشت یکی از عروسکهای مینیون سنگ طلسم را برداشت.
-: هنوز تولدمه و تو باید آرزوی منو برآورده کنی... فهمیدی؟... برام مهم نیست دهنمو چه مزه ای بکنی، اما باید آرزوی لعنتی منو برآورده کنی
از طعم تلخی که در دهانش پیچید اخم کرد: باشه! کثافت لعنتی! چقدر توانایی داری...اه!
دهنش واقعا مزه زهر مار گرفته بود: ببین زهر مار رو کسی نخورده، پس سعی نکن با این کارهات منو پشیمون کنی. خوب به حرفم گوش بده...
سنگ را بین دو دست کوچکش گذاشت و فشار داد. سنگ برای دستانش بزرگ بود. انگشتانش به هم نمی رسید.
-: به درک!... اه! لعنت بهت طلسم...
چشمانش را بست: آرزو می کنم...
اما سنگ به ناگهان در دستانش منفجر شد. ییبو جیغ کشید و به عقب پرت شد.
جان وحشتزده از خواب پرید: ییبو!... ییبوووووووو!....
همان چند قدم را با وحشتی مرگ آور طی کرد و وقتی ییبو را کف زمین دید که از دستانش دود بلند می شود، قلبش درجا ایستاد.
-: ییبو... ییبو...
ییبو را در آغوش گرفت: ییبو خواهش میکنم...
چشمان ییبو باز و به سقف خیره بود که روی آن قطره های خون مانندی در حال چکیدن بودند. قطره هایی که بجای سرخ طلایی و بنفش بودند و صدای چکه کردنشان حال به هم زن بود. چند بار پلک زد. هنوز در شوک بود.
جان دستان ییبو را که بشدت سوخته بود در دست گرفت و از اتاق بیرون دوید تا آنها را زیر آب بگیرد. اما برای شستن یک زخم جادویی، به آب جادویی هم نیاز بود. آب از روی دستش لیز می خورد بدون اینکه ذره ای به سوختگی های عمیق دست ییبو اثری بگذارد. جان به گریه افتاده بود و سکوت شدید ییبو او را بیشتر می ترساند.
از پله ها پایین دوید و دنبال گوشی تلفن می گشت.
-: جادوگر... جادوگر... جادوگر رو چطوری پیدا کنم؟
دوباره تبدیل شده بود به همان شائو جان مجنون که برای پیدا کردن ییبو دور خودش می چرخید و دیوانه شده بود.
-: من شماره ای ازش ندارم...خدایا!.... ییبو... ییبو
ییبو به خودش آمد. چند بار دیگر هم پلک زد.
-: جان گا!...
-: آه خدای من!... ییبو!...
عاجزانه روی مبل نشست. ییبو دست زخمی اش را بالا آورد تا صورت جان را لمس کند:
-: من خوبم
جان اجازه نداد ییبو دستش را به صورتش بزند. آن زخم باید پانسمان می شد.
-: چی کار کردی!
ییبو هنوز در شوک بود: من خوبم
-: باشه... باشه... بذار ببینم باید برای دستت چیکار کنم.
تلفن درست زیر باسن جان شروع به لرزیدن کرد.
-: الو جادوگر تویی؟!
صدایی شبیه صداهای رباتیک ضبط شده از پشت تلفن گفت:
شما از یک طلسم بشکل ناصحیح استفاده کردید و باید عواقب آنرا تا 24 ساعت تحمل کنید. لطفا برای استفاده صحیح از هر طلسم به کاتلوگ آن مراجعه کنید و موارد منع مصرف را جدی بگیرید.
و تلفن قطع شد.
-: یعنی چی؟... این کی بود اصن؟... از کجا فهمید؟... من با دستای ییبو چیکار کنم
ییبو که دستانش واقعا می سوخت در حالیکه سعی می کرد بغض حاصل از درد خود را بخورد گفت: من خوبم جان... چطوره فقط یه کم پماد سوختگی بهش بزنیم.
YOU ARE READING
The Spell of wish (کامل شده)
Fanfictionریل لایف: داستان طلسم آرزو از تابستان ۲۰۲۱ شروع میشه از وسط سیل ههنان چین، جایی که وانگ ییبو برای کمک به سیل زدهها رفته بود ولی به دلایل عجیبی موقع امدادرسانی مفقود و باعث اتفاقات خاصی شد در واقع دلیل این وقایع به دو سال قبل برمیگرده به اوج روزها...