Part 7- خودم

158 43 303
                                    

گاهی تحمل بعضی از مسائل از حد و ظرفیت انسان بالاتر می رود. گاهی رنج، گاهی غم، گاهی شوک و غیره. اما چیزی که شانه های جان را خم کرده بود، حجم مسئولیت روی دوشش بود.

شاید خیلی از افراد همقدم با او جلو می آمدند و حتی در بسیاری از مواقع جان فقط می نشست تا دیگران کارها را انجام دهند، اما هر کدام از آنها برای خودشان وظیفه‌ای تعیین شده داشتند و در چهارچوب آنها گام بر می داشتند. هیچکس به اندازۀ جان حس مسئولیت زندگی تک تک موجودات زندۀ این کره و همزادش در جهانی دیگر را به دوش نمی کشید. هیچکس در رقابت تنگاتنگی میان خودش با خودش برای پدر نبودن و پدری کردن برای عزیزترین دوستش در جدال نبود.

جان رها نشده بود. همه او را دوست داشتند و درمیان افرادی که نه به دلیل مسئولیت، شغل، ثروت، زیبایی، شهرت بلکه فقط و فقط بخاطر خودش عاشقش بودند، زندگی می کرد... اما دلتنگ بود.

دلتنگ همه چی... هر چیزی که در طی ۳۰ سال زندگی بدست آورده یا به او عطا شده بود. و حالا آنرا نداشت. جان در جهانی زندگی می‌کرد که دنیای خودش نبود. مثل یک مهاجر در یک کشور غریب.

گاهی چقدر احساسات مسخره می شوند. اگر توانایی دیدن احساسات خود را داشت، شاید به آنها می خندید. به دلتنگی اش برای خراشهایی که جیانگو از سر لجبازی روی دستش می کشید. دلتنگ غرغرهای مادرش، اخم پدرش، خط و نشان کشیدنهای جیا دستیارش، صدای زنگ تلفن همراهی که پشت خط یک گرملین شرور منتظر بود تا به خرابکاری آنروزش با صدای بلند و غازی بخندد و او را حرص بدهد

چقدر دلش تنگ شده بود برای ییبوی بزرگسالی که باید برای خورد و خوراکش بین کارمندانش جاسوس می گذاشت، بی پروا دست به هر کاری می زد، به خودش صدمه می زد، با غریبه ها چون سنگ برخورد می کرد، و با دوستانش شوخی‌های خرکی می‌کرد، بخاطر یک پیروزی کوچک در یک رقابت خیلی کوچکتر بالا و پایین می پرید... دلش برای هر چیزی که ۲۰ سال آینده رهایشان کرده بود تنگ بود.

ایبو چطوری طاقت آوردی؟!

این روزها بیش از همیشه به ایبو فکر می کرد. به مردی که در ناامیدی مطلق دور افتادن از دنیای خودش و حس گناه فروپاشی جهانها در غریبگی بی انتها، برای بازگشت می جنگید... تنها...

چطور تاب می آورد و نمی شکست؟

اولین بار که ایبو را جلوی خانۀ وان‌شا دید، ایبو به او گفته بود: «همه نسخه هات باهوشترینن جان» اما حالا بعد از تحمل شاید یک دهم رنج آن پسر می گفت: «همه نسخه هات سرسختترینن ایبو»

روی صندلی یک پارک نشست. هوا به حدی داغ و تب کرده بود که هیچ کس حاضر نبود روی صندلی سنگی کنار آبشار خاموش که در ظهر تابستان به داغترین شکل ممکن تف خورده بود، بنشیند اما جسم چند کیلویی داخل جمجمۀ جان داغتر از آن صندلی بود.

The Spell of wish (کامل شده)Kde žijí příběhy. Začni objevovat