Part 23- ناامیدی

197 70 51
                                    

یه پارت نوشته بودم، برقا رفت کلا پرید، (وقتی اتو سیو نرم افزار رو نمیخری همین میشه دیگه😓)
چند بار سعی کردم که دوباره بنویسمش ولی ذهنم رفته بود روی پارت بعدیش، درنتیجه اونو نوشتم🤭 چون ارتباط موضوعی ندارن مشکلی پیش نمیاد 😜
خوانندگان گرامی که دوست دارین ادامه داشته باشه، نمیگم ووت بدین، ولی نظر بدین من ایده هام ته بکشه، مجبورم تمومش کنم. اینا که اهل کندی دادن نیستن من ایده بگیرم. شما نظر بدین، من از توش ایده استخراج کنم.
حالا خوشتون اگه اومده وت هم بدین راه دوری نمیره😜

_________________________

سیلو در چادر روی زمین چمباتمه زده و سرش در گوشی اش بود و سعی می کرد خودش را به آنتن موقتی که تیم امداد آنجا نصب کرده بودند متصل نگه دارد و اخبار رئیسش را رصد کند. دنیای مدیا بصورت وحشیانه ای به هر عکس و تصویری چنگ زده بود. حتی چند عکس از خودش هم کنار جان دیده بود که شایعاتی مثل نامزد یا دوست دختر شائو جان، زیرش نوشته شده بود و او بلافاصله آنها را تکذیب می کرد. هر طور شده باید وجهه ریئسش را بدون خدشه نگه می داشت.

هر چند گزافه گویی هایی که با تصاویر جان که به دنبال ییبو رفته بود، اصلا قابل مدیریت نبود و اگر وکلای قانونی پیامهای تهدید آمیزی از سوی استدیوی جان منتشر نمی کردند خدا می دانست تا بحال چه حرفهایی که از این حادثه راههای ترسناک تخریب رئیسش را نمی پیمود.

سیلو دستش را روی صفحه گوشی اش گذاشت و لبخند جان را نوازش کرد: رئیس کجایی؟!

نفهمید چطور آنقدر سریع غدد اشکی اش واکنش نشان داد آنهم درست لحظه ای که جیا به چادر برگشت و کلاهش را با خشم به زمین کوبید. سیلو با دیدن خشم جیا وحشتزده ایستاد.

-: چیزی شده؟

جیا عصبی بود: نه هیچی نشده... هیچی... دارن مته سر هم می کنن که اون سنگ رو بتراشن.

سیلو بازوی جیا را نوازش کرد: آروم باش!... پیداشون می کنن...

جیا نتوانست طاقت بیاورد و فریاد کشید: از کجا؟... می فهمی؟ مته می خوان بزنن به کوه... متهههههه. حتی جنازه هاشون هم از هم می پاشه

سیلو در حالیکه به زحمت اشکهایش را به عقب می راند گفت: اونا زنده ان

جیا با خشم به سمت سیلو چرخید: بعد 5 روز؟ زیر اینهمه خاک؟... یه دونه از اون رباتها که فرستادن داخل اثر حیاتی نشون ندادن...

-: نه... نه... من باور نمی کنم. رئیس اونجاست... منتظره. ما نباید عقب بکشیم

جیا بازوهای دختر را فشرد: سیلو! منم دوست دارم باور کنم که جان زنده است و هر لحظه امکانش هست که ببینیمش... دوباره بهمون بخنده و ما به قیافه متعجبش بخندیم. اما این امید دیگه توی این کوه نابود شده است... باید به ایده دزدیده شدنشون بیشتر اهمیت بدیم.
سیلو سرش را به طرفین تکان داد و همانطور که اشک می ریخت گفت:

The Spell of wish (کامل شده)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz