Part 20 - خواب

225 79 34
                                    

ییبو حتی اگر بزرگسال هم بود، یک گوشه منتظر گذشت زمان نمی نشست، چه رسد که حالا یک خردسال بود و زمان برای کودکان جور دیگری می گذشت. این را همان روز اول درک کرده بود. قبلاً وقتی برای یک تمرین رقص ترانه 5 دقیقه ای می رقصید، ترانه به سرعت به پایان می رسید. اما الان وقتی کلی کار انجام می داد هنوز 5 دقیقه هم نگذشته بود. قبلاً جان برایش توضیح داده بود که زمان به نسبت عمر سرعت گذر دارد. مثلا برای یک کودک 2 ساله یکسال، به معنای نصف عمرش است اما برای یک فرد 30 ساله یک سی ام عمرش به حساب می آید لذا گذر زمان برای هر کس متفاوت است. درست مثل اینکه زمان برای موجودات سایز کوچک سریعتر از موجودات در سایز بزرگتر می گذرد به همین دلیل اگر برای کودک تازه متولد شده خود، یک سگ بخرید، وقتی او به سن نوجوانی رسیده است، سگ یک پیرمرد 70 ساله محسوب می شود که منتظر مرگش نشسته است. البته استثنائاتی هم وجود داشت مثل باکتری ها که (در صورت شرایط مناسب محیطی) تقریباً هرگز نمی مردند یا کلاغها که عمرهای بالای 100 یا 200 سال داشتند. اما اینها استثنا بودند و قانون کلی فیزیک را مخدوش نمی کردند. شاید روزی قوانین خاص آنها هم کشف می شد. اینها را ییبو همان موقع که جان برایش توضیح می داد هم با شگفتی گوش می کرد و درک خاصی از آن نداشت و حالا که طلسم در تلاش بود او را یک کودک نگه دارد، ثقیل تر می شدند. با اینحال ییبو به دلیل داشتن خاطرات بزرگسالی اش، حالا می فهمید برای او یکساعت خوابیدن جان خیلی طولانی تر از همان زمان برای جادوگر است. درنتیجه همان ابتدای کار وقتی مطمئن شد جان فقط به خواب رفته، بساط لگوی کشتی اش را کنار کاناپه پهن کرد و مشغول ساخت آن شد.
جان با سردرد عجیبی چشمانش را باز کرد: آخخخخخ
ییبو و جادوگر هر دو به طرفش آمدند.
جادوگر: خوبی؟
-: سرم داره منفجر می شه.
-: یه قرص می خوای؟
-: آه! توی دنیایی که مسکن وجود داشته باشه می شه بهشت رو هم تصور کرد.
جادوگر لبخند زد و از در یخچال -جایی که هیچ ربطی به نگهداری داروها ندارد ولی همه همانجا داروها را نگه می دارند- یک قرص مسکن برداشت و با لیوان آب به دست جان داد. ییبو کنار جان روی کاناپه نشسته بود و دستش را می فشرد و کلامی به زبان نمی آورد. جان وقتی لیوان آب را روی میز گذاشت به سمت ییبو چرخید: خوبی؟
ییبو: فکر کنم من باید از تو بپرسم
-: من که گفتم خوب نیستم. تو چرا اینجوری هستی؟
-: چون یه دفعه بابا لنگ درازم با اون هیبت از عمودی به افقی تغییر زاویه داد
جان خندید و بوسه ای به موهای ییبو زد: اون داییت منو هیپنوتیزم کرد
جادوگر معترض گفت: اوووووی! من هیچ کاری باهات نکردم.
-: چرا کردی... یه چیزی توی چشمات داشت می چرخید
-: توهم زدی.
-: نزدم. واسه چی یه هو منو اونجوری گرفتی زل زدی تو چشام؟
-: چون یه چیزی توی چشماته.
جان یک ابرویش را بالا انداخت: چی؟
-: نمی دونم.
ییبو: گفتی وقتی بیدار شد به چشماش نگاه می کنی ببینی چی توشه.
-: خب الان نیست. دارم نگاه می کنم... نیست.
جان: یه چیزی مثه همونی که توی چشمای اون مرتیکه هست توی چشمای من دیدی؟
-: نمی دونم. شاید جادو نیست. اما یه چیزی همراهته.
-: از اینکه اینهمه اطلاعات جامعی داری خیلی ممنونم.
-: خواهش می کنم 100 دلار می شه
-: اینجا واحد پولش دلار نیست. اشتباهی اومدی داداش.
-: شما معادلشو بده میدم صرافی ها چِنج کنن.
-: از کی تا بحال با پول آدمیزاد معامله می کنی؟
-: واسه کارهای نکرده باید با پول شما معامله کرد.
-: حس می کنم توی این مدتی که خواب بودم زیاده مزه خوردی
-: نه من بیشتر اهل تلخی ام مزه دوست ندارم... اونم توی خونه تو پیدا نمی شه.
ییبو اعتراض کرد: بسه دیگه... جان!... الان بهتری؟
-: راستش نه. ولی خوب می شم.... هی! تو اون کشتی رو تموم کردی؟!!!
ییبو کنار پازل نشست و گفت: نه. اینجاها باید پره ها و سکان بخوره که قطعه اش با این جور در نمیاد.
-: بذار یه کم سردردم بهتر بشه بعد باهاش ور می ریم... تو سوپ خوردی؟
-: منتظر موندم با هم بخوریم
-: اوه نه! من واقعاً میل ندارم. با این سردرد اگه بخورم هم بالا میارم. تو برو بخور.
کمی بعد مسکن اثر کرد و سردرد جان کمی بهتر شد. اما آنقدر خوب نشده بود که بتواند درست تمرکز کند. به همین دلیل ساعت را بهانه کرد.
جان: ییبو! تو الان یه بچه هستی و باید زودتر بخوابی. این دو روز یه بار هم عین آدمیزاد کل شب رو نخوابیدی. الان قاعدتاً باید ساعت خواب بچه ها باشه. بهتره بریم بخوابیم.
ییبو اصلاً خوابش نمی آمد. اتفاقاً آمادگی داشت تا چندین ساعت بازی کند. اما به چشمان کم فروغ جان که نگاه کرد، سری تکان داد و ایستاد تا برای خواب مهیا شود.
-: اونا رو جمع نمی کنی؟
ییبو غرغر کنان خم شد تا قطعات باقی مانده پازل را جمع کند. ییبو آدم مرتبی بود و همیشه وسایلش را به دقت جمع میکرد ولی ذات کودکان سرکشی از کارهای اینچنینی است درنتیجه در حالیکه سعی میکرد فقط به حرف بزرگترش گوش کند، پازل را از روی زمین برداشت رو روی میز قرار داد و بعد دست جان را گرفت: بریم.
جان لبخند زد: بریم... ااااا... جادوگر! تو کجا می خوابی؟
-: یه جا واسه خوابیدن پیدا می کنم. شما دوتا برین مثه یه پدر و پسر خوب بخوابین
-: فردا باید یه فکری به حال اتاق ییبو بکنی.
-: اونا باید بدون جادو تمیز بشن وگرنه مثه چسب خشک می شن روی وسایل
ییبو اعتراض کرد: اوووو اسباب بازیهام خراب نشن.
جان و جادوگر هر دو با تعجب به ییبو نگاه کردند. ییبو معنی نگاهشان را فهمید.
-: فرق نمی کنه چند سالم باشه، من همین الان توی آپارتمانم یه عالمه اسباب بازی دارم. اسباب بازی فقط مال بچه ها نیست.
جان: موافقم. من هم یه عالمه عروسک دارم.
جادوگر با تعجب به جان نگاه کرد: نگو که همه اون عروسکهایی که توی فرودگاه بهت می دادن رو نگه داشتی.
-: همه همه اش رو که نه. ولی بعضیاش خیلی خوشگل و نرمن.
جادوگر گوشه لبش را بالا برد و گفت: بععععله دیدم کلیپهایی که لنگای فلامینگو رو گره می زدی یا لباس تن عروسکها می کردی.
-: خب نازن! عروسک واسه بازیه دیگه.
-: برو بگیر بخواب مرد گنده. حتی با این قیافه ات هم همون خرگوش کیوتی... برو... برو که داری تصویر اون شائو جان پر جبروتی که سرم عربده می کشید رو خدشه دار می کنی.
جان تک خنده ای کرد که باعث سردردش شد: همیشه کودک درونتو زنده نگه دار پیرمرد
-: دیگه مال تو کودک نیست. نی نی کوچولوی ناز و خوردنیه
ییبو عصبانی گفت: هوووووی!
-: خب باشه خوردنی نیست. به بابای شما جسارت شد؟
جان دست ییبو را کشید و از پله ها بالا رفت. مراحل مسواک زدن و لباس خواب پوشیدن حتی در همه دورانهایی که از سر صحنه های پر تحرک فیلمبرداری خسته و زخمی به اتاقش باز می گشت، به اندازه آن شب عذاب آور و تمام نشدنی نبود. اگر به عنوان یک پدر وظیفه صحیح عمل کردن را نداشت، مستقیم روی تختش سقوط می کرد و سرش را داخل بالشش فرو می برد و در کسری از ثانیه پادشاهان قلمروهای خواب را در می نوردید. اما حالا باید لباس ییبو را عوض می کرد، برای آنکه قبل از خواب پایین تنه و دندانهایش را خوب بشوید وسواس به خرج می داد، ملافه و پتوی مناسب هوای آن شب را برمیداشت، نور اتاق را تنظیم می کرد و در نهایت به تخت می رفت.
-: الان باید برات قصه شب هم بخونم؟
-: وسوسه کننده به نظر میاد ولی فکر می کنم چشمات حتی یه کلمه از حروف کتاب رو نبینه.
جان که مست از قرص مسکن بود، خمیازه ای کشید و گفت: کاملا درست حدس زدی... حالا بیا توی بغلم بخواب که می خوام به خودم با طناب ببندمت.
-: واسه چی؟
-: دو شبه بچه شدی، هر دو شب هر وقت چشمامو وا کردم نبودی. دیگه بهت اعتماد ندارم.
ییبو خودش را لای بازوهای جان فرو برد و نوار پارچه ای که جان در دست داشت را به گوشه ای پرت کرد: از ظواهر امر اینقدر وول می زنم موقع خواب که بهتره فاصله ایمنی ات رو با من حفظ کنی. وگرنه لنگ و پاچه ام چشم و دماغ و دهنت رو یکی می کنه. دیشب لبه تخت از خواب پاشدم اونم وقتی دماغم داشت از باکتری های کف پات اکسیژن گدایی می کرد.
-: خب پس چرا الان فاصله ایمنی رو رعایت نمی کنی؟
-: چون خر شی فکر کنی داری منو در امنیت کامل می خوابونی و خوابت ببره.
-: همین الان احساس می کنم خر شدم.
و بعد بدن کوچک ییبو را در آغوش گرفت و دست ییبو را در دستش نگه داشت
-: دستات کوچولوان... همیشه دستات دوبرابر دستای من بود...
و سرش را بالای موهایش تنظیم کرد: بوی خوب بچگی می دی
-: شاید چون بچه ام.
-: همیـ.... شه... بچه... بمون
و خوابش برد.

_____________
دیگه ببخشید کمه. حالا باز ذهنم شاد بشه مینویسم. ترسیدم ناراحت کننده بنویسم، ادامه ندادم
آخه وقتی داشتم این پارت رو می نوشتم به همه اون مریضهایی فکر میکردم که از شدت درد نمی تونن بخوابن.
واقعاً خیلی دردها هیچ مسکنی براش وجود نداره. چه دردهای جسمانی، چه روحی
بعضی از دردها با بعضی از آدمها اونقدر عجین شدن که مثل داشتن موی بلند برای موبلندها، که به سنگینی اش، به سختی اش، به راحت نبودنش عادت کردن، اونا هم عادت میکنن. یه عادت تلخ

برای همممممه بیمارها دعا کنیم. این روزها توی خونه خیلی ها دردهای زیادی هست. بخصوص درد فقدان عزیزانشون که کرونا ازشون گرفته... برای همدیگه دعا کنیم. این تنها کاری هست که برای خودمون میتونیم بکنیم
دنیا به یه مسکن احتیاج داره. یه مسکن واسه همه دردهای جهان
ببخشید اگه خاطرتون رو مکدر کردم، ولی خب...

بابت همراهی ها و پیامهای انرژی بخشون ممنون
به هر حال فن فیکه و باز خورد خیلی روی روند نوشتن تاثیر داره. مثه داستانهای عادی نیست
درنتیجه همچنان منتظر یاری سبزتان هستم😜

The Spell of wish (کامل شده)Where stories live. Discover now