جان از ماشین بیرون پرید و در حالیکه لباسش را مرتب می کرد به طرف حیاط مدرسه دوید. حیاط مدرسه در تابستان تقریبا خالی و بدون جنب و جوش بود. پس چرا اینقدر نگران بود؟ ذهنش درست کار نمی کرد. برای چه داشت می دوید؟ چطور راه را خوب بلد بود؟ ذهنش بی اختیار او را به سمت اتاق مدیر برد.
در زد: خانم ژو!
در باز شد: بفرمایید آقای وانشا
وارد شد. مدیر مدرسه پشت میزش نشسته و به شدت اخم کرده بود. تعظیم کرد.
-: سلام... روزتون بخیر
یک پسر بچه جلوی میز مدیر ایستاده بود. جان به او نگاه نکرد. واقعاً نمی دانست چرا آنجاست و اصلا چرا اینقدر خجالت زده است؟ او که مدرسه نمی رفت چرا باید از مدیر مدرسه بترسد یا خجالت بکشد؟ ولی با تمام وجودش احساس شرمندگی می کرد.
-: خوش اومدین آقای وانشا... متاسفم که باز هم شما رو اینموقع روز به مدرسه کشوندم. اما پسرتون باز هم زیر تعهدش زده.
پسرش؟... کدام پسر؟ اما انگار مغزش می دانست که پسر خرابکاری دارد که باز هم یک خرابکاری جدید ساخته و باید بابتش عذرخواهی کند.
تعظیم کرد: متاسفم... متاسفم.
آخر از چه متاسف بود؟ چرا مغزش جواب خودش را نمی داد؟
خانم ژو از پشت میزش بلند شد و به سمت پسر رفت و شانه او را گرفت و به سمت جان چرخاند. صورت پسرک کبود شده بود و روی لبش یک چسب بزرگ بود. پسر بیچاره بصورت مادرزاد چشمان باریکی داشت و حالا یکی از چشمانش آنقدر ورم کرده بود که کاملا بسته شده بود. جان از دیدن چهره پسر ترسید و دستش را روی دهانش گذاشت: خدای من! چه بلایی سرت اومده پسر!
خانم ژو با خشم گفت: مثل دفعه قبل پسر شما اونو زده... مثل همه دفعه های قبل...
جان متحیر و خجل گفت: پسر من!... اما...
خانم ژو به خدمتکاری که گوشه اتاق ایستاده بود اشاره کرد تا پسرک را از اتاق خارج کند و بعد جان را دعوت به نشستن کرد. جان ترسیده، خجالت زده و حتی متحیر روی مبل چرمی نشست و از شانس بدش مبل هم صدای بدی از خودش داد. اصلا ایده ساختن مبل چرمی را کدام ابلهی داده بود وقتی همیشه چنین صدایی از خودش تولید می کرد.
-: ببخشید... ببخشید
خانم ژو با لحنی آرامش بخش گفت: آقای وانشا من می دونم که مقصر اصلی جیان هوپ هست که دخترها رو اذیت کرده... اما پسر شما کلانتر مدرسه نیست که خودش دیگران رو تنبیه می کنه... اون هم اینقدر شدید... می دونید اگه آقا و خانم هوپ از پسرتون شکایت کنن، چه دردسری درست می شه؟
جان در همان حال نشسته دوباره تعظیمی کرد: بله... بله... می دونم... متاسفم... متاسفم.
-: متاسف نباشید آقای وانشا... من شما رو درک می کنم... بزرگ کردن یه پسر به تنهایی خیلی کار سختیه... اما اون پسر... شما واقعاً به کمک احتیاج دارید... مادر دیشی فنگ همسایه شماست. چرا از ایشون کمک نمی گیرید؟
-: خانم دیشی؟!
-: بله... متاسفانه توی دعوای امروز فنگ هم درگیر بود و من با مادر اون هم صحبت کردم. به هر حال فنگ هم داره بدون پدر بزرگ میشه و این برای خانم دیشی سخته. اما شما می تونید با هم یک تعامل خوب داشته باشید. به هر حال این دو پسربچه با هم همکلاسی و همسایه هستن. و می تونن روی هم تاثیرات خوب یا بد زیادی بذارن. اما اگه شما و مادر فنگ بتونین به یه تعامل برسید، تاثیرات قطعا خوب خواهد بود.
-: اوه بله بله... ولی من نمی خوام از این موضوع سوءبرداشت برای خانم دیشی پیش بیاد.
-: ایشون هم نگران همین موضوع بودن و من بهشون اطمینان دادم که شما هنوز سوگوار همسرتون هستید.
همسرش مرده بود؟ اصلا همسرش چه کسی بود؟ چرا از این کابوس بیدار نمی شد؟
-: بله بله ممنونم...
-: آقای وانشا من ازتون میخوام که امروز یه صحبت خیلی جدی با پسرتون داشته باشید و برای 2 روز آینده برای هر دوی شما وقت مشاوره گرفتم
جان ترسید: مشاوره مدرسه؟
خاطره تلخ مشاوره مدرسه اش را به یاد داشت. درست در اوج روزهایی که برای مسابقات ویولن آماده می شد آن مشاور با مشورتهای غلط ذهن همیشه درخشان پدرش را بیمار کرده بود. مشاوران مدارس بدترین ایده ممکن بودند.
-: اوه! نه نه... من خودم موضوع رو حل می کنم... نیازی به زحمت مدرسه نیست.
بعد بلند شد: من با اجازه تون میرم.
خانم ژو به خدمتکار دوباره اشاره کرد. خدمتکار از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد در حالیکه دست یک پسر 6 ساله را در دست داشت به اتاق بازگشت. سر زانوهای پسرک با چندین و چند چسب زخم کهنه و تازه تزئیین شده بود و پاچه شلوارکش پاره شده بود. اما صورتش...
-: اوه! ییبو!!!!
ییبو هم سرش را بالا آورد و به چشمان وحشتزده پدرش نگاه کرد. بعد آهسته دستش را بلند کرد و میان انگشتان کوچکش تکه سنگی بنفش رنگ را به جان نشان داد.
جان تقریباً جیغ کشید...
![](https://img.wattpad.com/cover/280586113-288-k538857.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
The Spell of wish (کامل شده)
Fiksi Penggemarریل لایف: داستان طلسم آرزو از تابستان ۲۰۲۱ شروع میشه از وسط سیل ههنان چین، جایی که وانگ ییبو برای کمک به سیل زدهها رفته بود ولی به دلایل عجیبی موقع امدادرسانی مفقود و باعث اتفاقات خاصی شد در واقع دلیل این وقایع به دو سال قبل برمیگرده به اوج روزها...