Part 29-چشم مرکب

252 45 543
                                    

سلام بر دوستان عزیز و همراهان گرامی
🌺🌺🌺🌺سال نو مبارک!🌺🌺🌺🌺
صد سال بِه از همۀ این سالهای گذشته.🥰 ان شالله که سالهاااااایی پر از برکت و لطف خدا از در 1401 بهتون گشوده شده باشه🙌
دیگه ببخشید زیادی دیر شد. قصد نداشتم اینقدر طولش بدم ولی خب مشغغغغغله زیاده.😭 رفقای جامونده هم که هنوز نیومدن به ما برسن 😩و کلا خواننده های این داستان دارن یکی پس از دیگری توی راه جا می مونن. 🙄ببینم نکنه خسته کننده  شده داستان؟ 🧐خدایی صادقانه بگید مشکل این داستان چیه اینقدر مورد کم مهری قرار می گیره. شماها که همراهید که می دونم کرور کرور مهر و آبان و آذر بهم میرسونید اما یه گروهی انگار تیرخردادمرداد شدن. 🤯خلاصه که من تا ندونم مشکل چیه خب نمی تونم رفعش هم بکنم. اگه فکر می کنین زیادی کش اومده داستان، یه سوت بزنین 2 پارت بعدش میریم پایان بازی و نخود نخود هر که رود خانۀ خود.🥲 ییژانها هم که به هم رسیدن چه این دنیا چه اون دنیا که فرقی نداره. هان؟

مثلا ببینین جان و ایبو توی همین دنیا چه می کنن🤭

____________________

28 دسامبر 2021

جان همانطور که به نیمرخ ایبو خیره بود گفت: هنوزم داری به مامانت فکر می‌کنی؟

ییبو که نگاهش را از سقف نمی‌گرفت نوچ آهسته‌ای کرد. سکوت طولانی بینشان، جان را کلافه کرده بود.

-: پس به چی فکر می‌کنی؟

ایبو که همانطور به سقف خیره بود گفت: به نائو

جان تلخ لبخند زد. حس گناه می‌کرد: دلت براش تنگ شده؟

ایبو نفس عمیقی کشید: من بابای خوبی براش نبودم... حتی در حد پرستارش هم نبودم. فقط سرپرستیش رو به عهده گرفته بودم تا به خودم تسکین بدم. در حالیکه چیزی از کاری که کرده بودم حالیم نبود... وقتی الان از حال مادر و پدرم می‌گی... خب... خب منم بچه‌امو از دست دادم. روزهای طولانی به اینکه بدون من در چه حالیه فکر کردم، براش دلتنگی کردم و بزرگ شدنش رو خیال‌بافی کردم... ولی اصلا شبیه اونا نیست حالم... چون چیزی از حال یه بابا و‌ مامان واقعی نمی‌دونم...

آه کشید: وقتی خیلی بچه بودم از پدر و مادرم جدا شدم. وقتی مامانم بهم زنگ می‌زد، منم دلم تنگ می‌شد و باهاش گریه می‌کردم اما نه به اون معنی‌ای که مامانم گریه می‌کرد. من از اذیت و آزار هم اتاقی‌هام و سختی درسها دلم می‌خواست خودمو توی بغلشون بندازم و اونا نبودن... یعنی من پیش اونا نبودم. برای من مامان یه کسی بود که نازمو می‌کشید و بابا کسی بود که بتونم از بقیه پیشش شکایت کنم. اون روزها فکر می‌کردم می‌تونم برای نائو همزمان هم مادر هم پدر باشم. ولی حتی مفهوم پدر بودن برام فقط یه شعار بود...

کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد: تا وقتی که ییبو رو کوچیک کردم... شائو جان خیلی بابای خوبی بود. با اینکه در برابر یک عمل انجام شده قرار گرفته بود و اونم هیچ تجربه‌ای از پدر بودن نداشت اما باز هم بهترین تصمیمات رو می‌گرفت. وقتی ییبو به پدر احتیاج داشت، باباش می‌شد. حمایتش می‌کرد، براش فداکاری می‌کرد، حتی توبیخش می‌کرد و وقتی ییبو به دوست نیاز داشت، رفیقش بود... مطمئنم تو هم بهترین بابایی بودی که نائو می‌تونست داشته باشه... شاید... شاید من بابای خوبی نبودم اما با همدیگه می‌تونستیم براش یه خونۀ امن و خوب بسازیم... فامیلشو هم می‌ذاشتیم وان‌شا...

The Spell of wish (کامل شده)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt