Part 14- آنچه گذشت

155 36 470
                                    

جان خودش را آماده کرده بود. می‌دانست ییبو ترسیده. او کودکی با تجربه زندگی ۴ ساله بود که دزدیده شده و معلوم نبود چه برسرش آمده و بعد بیهوش و نهایتاً در بدنی ناشناس بهوش آمده بود و حالا نه تنها خاطراتی داشت که نمیفهمیدشان بلکه بدنی داشت که از دیدنش به ترس افتاده بود.

در تمام خاطراتی که در پش ذهنش بود، هیچ جا جان گا حضور نداشت. مدرسه رفته بود، تفریحاتی از سرگذرانده بود، تجربیاتی داشت اما به اندازه سالها جان را نداشت و همه اینها ترس از رها شدن را در وجودش ساخته بود و با دیدن دوباره جان که انگار هیچکدام از آن خاطرات رخ نداده، فقط سردرگمی و ترسش را بیشتر می‌کرد. اما بیش از هر چیز دست و پای کشیده اش او را به وحشت انداخته بود و وقتی این با دیدن رنگ‌ خون روی پارچه های پاره لباسهای خودش و البته جان عزیزش آمیخته شده و بیشتر ترسناک بود. و اگر جان می‌خواست حجب و حیایی برای رعایت حریم خصوصی یک پسر نوجوان را برای او رعایت کند بیشتر او را می‌ترساند. او باید برای مدتی همان کودک ۵ ساله برای جان باقی می‌ماند تا به مرور برای خودش پذیرفته شود. درنتیجه همانطور که جلوی پایش زانو زده بود، شلوارکی که از پارسی قرض گرفته و برای ییبو به سان شلواری با کمر خیلی گشاد بود را از پایش بالا کشید و با قاب گرفتن صورت ترسیده ییبو نگاهش را از لباسهای پاره و خونین که گوشه اتاق پرت کرده بود به سمت خودش کشاند.

-: ییبو!... ییبوی من!... به گاگا نگاه کن... منو ببین... آفرین پسر خوب... ییبو! تو رو دزدیده بودن یادته؟

ییبو ترسیده سر تکان داد و بخاطر بغضی که در گلویش پیچیده بود حرفی نزد.

جان ادامه داد: من، مین مین، دایی پارسی و خیییییلیهای دیگه دنبالت گشتیم... همه جا... تمام دنیا رو دنبال بوبوی عزیزمون گشتیم... ولی می‌دونستیم که ییبوی ما یه قهرمانه... مگه نه؟

-: اوم

-: اما وقتی من و دایی پارسی تو رو پیدا کردیم، من و تو یه صدمه خیییییییلی بد خوردیم و دایی مجبور شد ما رو بخوابونه تا بتونن داروی ما رو بدست بیارن.

لبهای ییبو به لرز تکان خورد: به... به من گفت اگه... اگه گریه کنم... تو رو... تو رو... می....

-: شششششش... اونا دستشون به من نرسید خوشگل من. تو یه قهرمان بودی. اوکی؟

نگاه ییبو دوباره سراغ لباسهایی که جان به سرعت از تن خودش بیرون کشیده بود چرخید. آن خون به حدی تازه بود که وقتی جان پیراهنش را از سر بیرون کشیده بود، ردی از آن به گردنش مانده بود: ولی...

-: من خوبم ییبو... این مال خیلی وقت پیشه... من و تو خیییییلی وقته خواب بودیم... توی این مدت تو بزرگ شدی... یادته که می‌گفتیم تو سرعت رشدت زیادتر از همه است؟... الان یه پسر خوشگل بزرگی و این بدن خودته عزیزم

The Spell of wish (کامل شده)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ