part3

1.5K 393 10
                                    

❣ قسمت سوم  ❣

ژان با سری بالا به طرف درهای بزرگ اتاق پذیرایی می رفت، جایی که مادربزرگ و بقیه اعضای خانواده منتظرش بودن. لبخند جذاب همیشگی اش روی لبهاش نشست.
در باز شد و رایحه ی آلفا توی سالن پیچید. هر کسی که ژان رو می دید می تونست بفهمه اون یک آلفای خاص و پرقدرته. کسی که خاندان شیائو بهش امید داشت. اون آینده ی این خاندان بود.
ژان به طرف مادربزرگش رفت و بوسه ای به دست های آلفا زد
:حالتون چطوره مادربزرگ؟
پیرزن لبخند زد، چروک هایی دور چشماش نشست، مهم نبود چقدر از جراحی های زیبایی استفاده کنه سن بالاخره خودش رو نشون می داد.
: ژان پسرم چقدر از دیدنت خوشحالم، با داشتن نوه ای مثل تو البته که خوبم

ژان مطمئن بود که دیدنش باعث خوشحالی مادربزرگش میشه فقط کافی بود به اون اتاق که پر از امگا و بتا بود نگاه می کرد. با وجود اینکه پدربزرگ و مادربزرگش هر دو آلفاهایی از خانواده های قدرتمند بودند نتونسته بودند صاحب بچه ی آلفایی بشن و همه بچه هاشون بتا از آب در اومده بودن عمو و عمه هاش هم نتونسته بودن آلفایی برای خانواده شیائو بدنیا بیارن تا زمانی که ژان بدنیا اومد.
اون معجزه ی خاندان شیائو بود و هر روز این معجزه بودنش رو بیشتر نشون می داد.

ژان بعد از احوالپرسی با فامیل جای همیشگی اش یعنی کنار مادربزرگش نشست.
پیرزن نگاهی بهش انداخت، معنی نگاه های مادربزرگش رو می دونست، اون زن می خواست چیز مهمی اعلام کنه.

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now